اول: تمام شد. هم ضربه. هم بی حسی بعدش، هم درد بعد از بی حسی اش
دلم نخواست بنویسم. دلم نخواست.

دوم: گریه می کند. می خندم. می گویم: می بینی زندگی چه بازی های غریبی دارد؟ می بینی همه چیز چه قدر قشنگ دارد به سمتی پیش می رود که ما هم مانند پدرانمان زندگی کنیم؟چه قدر همه چیز دارد آن جریان فرساینده مزخرفی می شود که تمام این چهار سال از آن فراری بوده ایم؟!
می خندد. می گوید: دیگر به چه زبانی باید بگوییم این پیشانی نوشت هیچ خوشایندمان نیست. کاش دست کم آشنایان می فهمیدند این چیزی که بخشی از زندگی ما تا همیشه با آن آغشته شده است، نه خوب است، نه شیرین است و نه به خاطرش بر دیگری فخری هست.چرا نمی فهمند این پیشانی نوشت هیچ خوشایندمان نیست. اما هست. حضور تلخ و گاه سنگین اش تا همیشه هست. . .
گریه می کنم.

سوم: هی نپذیر. هی چشمانت را روی هم بگذار و نبین. هی بهانه بیاور. نخواه که بفهمی. گوش هایت را بگیر.
اما من بازهم با صدای بلند می گویم تا روزی بشنوی:
دختر جان! دوست داشتنی، دوست داشتنی است و دوست داشتنی هم می ماند.
هر چه قدر هم که لج کنی و بهانه بگیری چیزی از عظمت اش کم نمی کند.
تو باید فهم اش کنی.
باید فهم کنی که خواستنی خواستنی است و خواستنی هم می ماند.

حالا هی لج کن و نفهم.

__________________________________________________________________


فکر می کنم به این که چقدر باید درد کشید.
چقدر باید دندان روی دندان سایید و هیچ نگفت.
چقدر باید این ناملایمات را تاب آورد و سرخود را گرم کرد. شاید فراموش شوند یا فرسایش تدریجی شان کمی قابل تحمل شود.
فکر می کنم چه کسی روزگار ما را این چنین خواست؟ چه دستی گذاشت که حماقت این چنین در جان همه ریشه بدواند. که تیرگی چیره شود.
فکر می کنم چه چیزی مردم را وادار می کند با قاطعیت چشمان شان را ببندند و نخواهند هیچ چیز را ببینند؟
...
چقدر حرف دارم. چقدر غلغله درونم تحمل ناپذیر شده است.
چقدر از این دندان روی دندان ساییدن خسته ام.
چقدر صبوری مرا فرسوده کرده است.
. . .
به امروز بعد از ظهر فکر می کنم که آخرین است.
به حس پس از آن فکر می کنم.
به احساس خوب رهایی فکر می کنم.
به همه حرف هایی که این همه فرصت نداشته آن ها را تبدیل به گنداب کرده است.

اما خوب می دانم امتحان که تمام شود، من بی توجه به همه چیز، با عجله برای آخرین بار از آن در بزرگ بیرون خواهم آمد تا زودتر به خانه برسم و بخوابم. چرا که می دانم از خستگی مفرط رو به مرگم.
رو به مرگ

__________________________________________________________________


مثل کسی هستم که با پتک محکم کوبیده باشند بر سرش.
هنوز گیج این ضربه هستم که خیلی خیلی سنگین بود.
تلخ ام و می شود در این تلخی مرد.
دلم می خواهد چیزی بگویم که کم کند این همه تلخی را.
اما گنگ و گیج ام. بیشتر دارم می خوانم و فکر می کنم.
شما هم فکر کنید. خیلی خیلی خوب فکر کنید. فکر کنید که از کجا به این جا رسیدیم.
فکر کنیم و یادمان بماند تحریم انتخابات شورای شهر چه چیزی به ارمغان آورد برایمان.
فکر کنیم و یادمان بماند این شکاف بزرگ چگونه شد که یک شبه دهن باز کرد.
.
.
.

__________________________________________________________________


من رای می دهم.
پس از روزهای روز که در تردید و ترس و تلخی گذشت چند روزی است تصمیم خودم را گرفتم.

من رای می دهم.
من به اصلاحات + چالش + پرداخت هزینه رای می دهم.
این بار رای من نه به یک نفر که به یک اندیشه است. اندیشه ای که حامی آن هستم و حالا پس از گذشت چهار سال بلا تکلیفی حاضرم هر نوع پرداخت هزینه ای را بپذیرم.

من رای می دهم چون از خودم انفعال سیاسی را نمی پذیرم.
چون از خودم نمی پذیرم چشم ببندم به روی همه اتفاقاتی که پیش روست. اتفاقاتی که بوی گندشان حالم را به هم می زند و ترس از وقوع شان خواب را سه ماه است از چشمان من گرفته است.
از خودم نمی پذیرم چشم ببندم و بی تفاوت شانه بالا بیاندازم و بگویم: من نبودم . . .

من رای نمی دهم که با خیال راحت گوشه ای بنشینم و اتفاقی هم اگر افتاد بگویم من تکلیف خودم را انجام داده ام.من رای می دهم که بیاستم. پای همه چیز بیاستم. حتا پای این حرف که روزی بیایم و بگویم اشتباه کردم.

رای می دهم چون پاهای کوچک و ناتوانم هنوز روی این خاک محکم می شود.
رای می دهم چون هنوز دلم برای این خاک می تپد. نفس هایم آغشته به هوایش است هنوز. شب های زیادی را اشک ریخته ام برایش. درد کشیده ام برایش.

رای می دهم چون می خواهم یادم بماند کجا بودیم و کجا آمده ایم.
می خواهم یادم بماند پرداخت هزینه آسان نیست. اما شیرین است.

من رای نمی دهم که بگویم به آن چه می خواستم رسیدم. رای می دهم تا اولین قدم را برداشته باشم. اولین قدم برای رسیدن به خوب هایی که می خواهیم و بودن شان را در این هوای فرسایشی سخت و گاه تلخ فریاد زده ایم و می زنیم.
رای می دهم تا یادم بماند صداهایی را که هنوز می پیچد در آسمان. صداهایی که در بند هستند. صداهایی که نباید خاموش شوند.

من رای می دهم چون : یک برگ رای تمام سهم من از دموکراسی است.

__________________________________________________________________


لطفش آسایش ما مصلحت وقت ندید
ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست.
.
.
.
باورم هست.هنوز باورم هست که دل نگرانی می داند. هنوز از جانب من دل نگرانی می داند.
لطفش ...

__________________________________________________________________


نه که حرفی نباشد برای گفتن ها!
نه که نقلی نباشد برای نوشتن ها!
هم حرف هست، هم نقل هست، هم درد
این که چرا نمی گویم و این که چرا نمی نویسم را نمی دانستم.
اما دی شب فهمیدم.
از شلوغی بی سابقه زندگی ام که بگذری، دلیلش این است که می ترسم.

من از گفتن و باز گفتن و نوشتن می ترسم.
روزی هزار بار می ترسم.
برای نوشتن حتا یک خط باید به هزار و یک چیز فکر کنم. نه وقتش هست، نه حوصله اش، نه سر بی دردی دارم که بخواهد این همه را تاب آورد.
برای همین این گونه شدم :
دخترکی بی صدا که فکر می کنم از شدت درد و این همه حادثه بی حس شده است.
دخترکی آرام که نه می تواند بلند بخندد و نه می تواند بلند بگرید. چون درد باز به سراغش می آید.
دخترکی که لبخند جزئی از صورتش شده است بدون این که بداند چرا.
دخترکی که از عریان کردن روحش حتا برای خودش هم می ترسد.
دخترکی که از بد فهمی، از برداشت نادرست، از حساب هایی که ممکن است به وجود بیاید می ترسد.
تو را نمی دانم.
اما
من
این
دخترک
را
د
و
س
ت
ن
د
ا
ر
م
.

__________________________________________________________________