اول: سیمین دانشور کتاب سووشون خود را این گونه آغاز می کند:
به دوست
که جلال زندگی ام بود
و من در سوگ اش
به سووشون نشسته ام.
.
.
.

سه ماه است هر روز کاغذ سفید را روبه روی ام می گذارم، بالای آن می نویسم:
به دوست . . .
سه ماه است بقیه کاغذ سفید می ماند.

دوم: اين نوشته را در ميان ورق پاره های دوستی قديمی پيدا کرده ام که حالا خودش را گم کرده ام. شما که مي خوانيدش اگر دوست مرا ديديد به اوبگوييد که دوباره خوانی آدم را غمگين می سازد. گاهی البته
.
.
.
شما هم که این نوشته را می خوانید به نویسنده اش بگویید، خود عشق است. خود عشق . . .

سوم: شما می دانید دوست من که قدیمی بود، که جلال زندگی بود،کجاست؟
دوستی که من در غیاب اش آن قدر بهت زده ام که حتی نمی توانم غمگین باشم. چه برسد به این که در سوگ اش به سووشون بنشینم!
شما می دانید من چه کسی را، کی، کجا و چرا گم کرده ام؟
شما می دانید همه این مدت پی چه چیزی این گونه دور خود می چرخم؟
شما می دانید بی عشق چگونه می توان زیست؟

__________________________________________________________________

خبری از من

من ناخن هایم کوتاه، موهایم بلند و روزگارم خوش است.
شما چه طور؟

من سرم بی درد، خواب ام راحت و نفس ام عمیق است.
شما چه طور؟

من ب ی ک ا ر م
شما چه طور؟

من بی دل و دستارم. . .
شما چه طور؟

__________________________________________________________________


ساعت چهار صبح امروز کتاب خانه مرجع دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در آتش سوخت
.
.
.

انگار دستی چهار سال از زندگی مرا برید و انداخت دور.
انگار کات شده ام! از بهترین سال های عمرم کات شده ام.
.
.
.
تمام هفته گذشته، داشتم فکر می کردم به این که فقط یک نشانه کافی است.یک نشانه تا من بمانم. کنار همه چیزهایی که این سال ها با تردید به آن ها نگریسته ام بمانم. تمام هفته گذشته، دستم را برای یافتن یک نشانه دراز کردم.
امروز دست من به دیوار سیاه کتاب خانه مان کشیده شد.
فقط باید آن جا بوده باشی تا بفهمی چه می گویم. فقط باید آن جا، گوشه سمت چپ کتاب خانه نشسته باشی تا بفهمی این بغض چگونه دارد خفه ام می کند. بغضی که از ظهر اشک بی وقفه شده و تمامی ندارد انگار.
. . .
سهم من از این سال های اندکی که گذرانده ام زیاد نبوده. خاطره زیادی با خودم جمع نکرده ام از آن سال ها. اما دلم می خواست همان اندک باقی می ماند. دلم می خواست وقتی مثل مامان بعد از بیست و پنج سال پا به آن کتاب خانه می گذارم چیزی از گوشه قلبم بدود خودش را برساند پشت پلک هایم، اما من لبخند بزنم و بگویمش آن جا بماند. خاطرات را دوره کنم. با چنگی که به دل کشیده می شود از دل تنگی.
. . .
هر کسی که روزگار دانشجویی گذرانده باشد می تواند بفهمد یعنی چه وقتی می گویم: میز و صندلی و دیوار و ستون آن جا بوی آشنا داشت. نگاه آشنا داشت. گیرم با درد.
. . .
انگار کات شده ام.
انگار دستی مرا کند و گفت برو!
انگار باد شده ام.
. . .
چه قدر تنهایم روزی که بازگردم و ببینم هیچ چیز از من، از روزگار من، از خاطرات من باقی نمانده است.
.
.
.
فقط آرزو می کنم هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس، در هیچ لحظه ای از زندگی اش معنای واقعی جمله" دود شد رفت هوا" را نفهمد.
.
.
.
بخوانید 1 ، 2

__________________________________________________________________


دو هفته است که می خواهم این شعر را این جا بنویسم
می دانی؟ دور نیست روزی که عهد کردم دیگر فروغ نخوانم. با صدا یا بی صدا فرقی نمی کرد، فقط نخوانم!
دو هفته است فهمیده ام چه حرف بیهوده ای!
باید این شعر را بنویسم. همه اش را! هرچه قدر دست ام، دل ام بلرزد، باید بنویسم
.یک چیزهایی باید که یادم بماند
دو هفته است می خواهم این شعر را این جا بنویسم، بعدش هم کلی حرف بزنم.
اما نمی شد. نمی شود. انگار باید فقط این شعر را نوشت و رفت. بی هیچ حرف اضافه.
می دانی؟ در من هیچ چیز تغییر نکرده است. همه چیز همان است که بود، که هست. من فقط زمان را تباه لحظه های دست و پا زدن می کنم. آن وقت، وقتی خسته می شوم، وقتی نفس ام هم بالا نمی آید، یادم می آید همه چیز همان است که بود. هیچ چیز تغییر نکرده است. فقط گاهی رنگ به رنگ می شود. همین!
دارم فکر می کنم بار چندم است به این جا رسیده ام. درست همین جایی که فروغ هم در این شعر رسیده است. چند بار دیگر هم به این جا خواهم رسید؟
می دانی؟ دیگر حتا نا امیدی و تلخی هم نیست. حس پذیرش آرام این حقیقت است که: خب! هست. همه چیز همان طور" هست" است.
من این شعر را می خوانم، دو بار، سه بار، هزار بار.
من این شعر را روی همه آینه هایی که هر روز مرا می بینند می نویسم. که اگر روزی یادم رفت، آن ها یادم بیاندازند
.تو برای یک بار هم که شده کمی از انصافت خرج کن و بگو: واقعا فریبنده ترنبود؟
می دانی؟ من خسته ام. من از همه چیزهایی که مرا به تو، تو را به من این گونه بیهوده می رساند خسته ام
من از تو، از خودم خسته ام
من از این پذیرش آرام حقیقت که حتی دیگر زخم هم نمی زند خسته ام.
اما دل کنده؟ گمان نکنم
.
.
.
بگذریم!
فروغ را دوست دارم. گاهی هم عصبانی ام از او. چرا باید زنی این گونه صریح، این گونه بی آلایش، این گونه وحشی، این گونه زیبا، حقیقت درون مرا بگوید و نگذارد که بگریزم؟حقیقت را بگوید و مارا برهاند از رنج بازگفتن اش. رنج نوشتن اش.
می دانی؟ رهایی از رنج همیشه خوب نیست

واقعا دیگر بگذریم!


وهم سبز

تمام روز در ‌آينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيله تنهاييم نمي گنجيد
و بوي تاج كاغذيم
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
آلوده كرده بود

نمي توانستم ديگر نمي توانستم
صداي كوچه صداي پرنده ها
صداي گم شدن توپ هاي ماهوتي
و هاي هوي گريزان كودكان
و رقص بادكنك ها
كه چون حباب هاي كف صابون
در انتهاي ساقه اي از نخ صعود مي كردند
و باد ‚ باد كه گويي
در عمق گودترين لحظه هاي تيره همخوابگي نفس مي زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا فشار مي دادند
و از شكافهاي كهنه، دلم را بنام مي خواندند

تمام روز نگاه من
به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
كه از نگاه ثابت من ميگريختند
و چون دروغگويان
به انزواي بي خطر پلكها پناه مي آوردند

كدام قله ‚ كدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مكنده
به نقطه تلاقي و پايان نمي رسند ؟
به من چه داديد اي واژه هاي ساده فريب
و اي رياضت اندامها و خواهشها ؟
اگر گلي به گيسوي خود مي زدم
از اين تقلب ‚ از اين تاج كاغذين
كه بر فراز سرم بو گرفته است فريبنده تر نبود ؟

چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم كرد
چگونه نا تمامي قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نكرد
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تكيه گاه تهي مي شود
و گرمي تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمي برد

كدام قله كدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش
اي خانه هاي روشن شكاك
كه جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر
بر بامهاي آفتابيتان تاب مي خورند

مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان
مسير جنبش كيف آور جنيني رادنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوابه بوي شير تازه مي آميزد

كدام قله كدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش اي نعل هاي خوشبختي
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهكاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
كه ميل دردناك بقا بستر تصرفتان را
به آب جادوو قطره هاي خون تازه مي آرايد

تمام روز ‚ تمام روز
رها شده ‚ رها شده چون لاشه اي بر آب
به سوي سهمناك ترين صخره پيش مي رفتم
به سوي ژرف ترين غارهاي دريايي
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهره هاي نازك پشتم
از حس مرگ تير كشيدند

نمي توانستم ‚ ديگر نمي توانستم
صداي پايم از انكار راه بر مي خاست
و يأسم از صبوري روحم وسيع تر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت با دلم مي گفت
نگاه كن
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي

پ.ن: پس از امتحان باز می گردم

__________________________________________________________________