ورزش می کنم دوباره. به هر جان کندنی که هست صبح ها از خواب بلند می شوم، با آب سرد دست و رو می شویم، شال و کلاه می کنم، بند کفش و موهایم را محکم می بندم و می روم ورزش.
هنوز نفس کم می آورم اما درد دیگر نیست. خیلی کم تر است لااقل.
پس از این که زمان مقرر و ورزش تمام می شود، صدای ضبط را بلند می کنم، دست هایم را این طرف و آن طرف پرت می کنم، سرم را تکان می دهم، با پاهایم ضرب می گیرم و مثلا می رقصم. همراهم از خنده گوشه ای می افتد. خوب نگاهم می کند و خوب می خندد. نفس من که می رود و نفس او که تازه می شود، بلند می شود و خیلی نرم شروع می کند به رقصیدن.چشمکی به من که گوشه ای افتاده ام می زند و می گوید: ببین! این جوری. کاری که تو می کنی بیشتر شبیه دست و پا زدن است. بعد از گذشت سه هفته هنوز نفهمیده ام چگونه کسی می تواند چنین نرم برقصد ! چه برسد به این که بخواهم یاد بگیرم. عجیب بی استعدادم من!
. . .
امروز زودتر از همیشه می آیم خانه. دوش می گیرم. روبروی آینه می نشینم و مشغول خشک کردن موهایم می شوم. نگاهم می افتد به چشم های دخترک توی آینه که خیره شده به من. نگاهش از آن نگاه هایی است که یعنی: حرف بزن! اما دروغ بی دروغ...
می گویم: آدم بی مسئولیتی اگر بودم، مدت ها پیش نقطه را سر سطر می گذاشتم تا هرگز دوباره شروع نشوم. من اما نقطه را ته خط گذاشتم و آمدم سر خط !
آدم بی مسئولیتی نبودم. نیستم هنوز. همه این دست و پا زدن ها هم به این خاطر است که روزی گفتم: من مومن ام. تا همیشه. . . اما به خاطر ایمان ام فرصت زیستن را از خودم نمی گیرم. فرصت شاد بودن . . .
در قوطی کرم را باز می کنم. با انگشت ام روی پوست دخترک توی آینه نقطه هایی سفید می گذارم. دخترک نوک انگشتان اش را روی پوستش می کشد. نقطه ها، دایره هایی سفید می شوند. بعد به آرامی آن ها را محو می کند. نگاه ام می کند. می گویم: گاهی عجیب سخت می شود. گاهی عجیب نفس کم می آوری. دل ات می خواهد گوشه ای بنشینی و هر از گاهی سرک بکشی به سه نقطه ای که زمانی بوده و لابه لایش خطوط نوشته و نانوشته زیادی پنهان کرده ای. پشت دستم را روی گونه هایم می کشم.می گویم: آن وقت از همان گوشه داد بزنی و بگویی من فقط دست و پا می زنم، کسی باید بیاید که رقصیدن، نرم رقصیدن، خوب رقصیدن بلد باشد.
در قوطی کرم را می بندم. به دخترک که حالا دارد دست هایش را به هم می مالد می گویم: اما بیشتر وقت ها حس می کنم این دست و پا زدن هیچ بد نیست. چون یادم می آورد من به خاطر ایمانم فرصت زیستن را از خودم نگرفته ام. فرصت شاد بودن...
دخترک دست دراز می کند. از گوشه آینه رژ لب صورتی را بر می دارد. روی لب های من می کشد. لبخند می زنم و با دهان بسته می گویم: سخت است، اما بد نیست. من هم روزی نرم رقصیدن را می آموزم. هر چه قدر هم که این زندگی بد آهنگ باشد. نه؟
لبخند می زند، گونه ام را می بوسد. موهایم را روی شانه هایم رها می کنم و از اتاق بیرون می آیم.
روی آینه لبخندی صورتی رنگ می درخشد.

__________________________________________________________________


اول: فکر می کنم دیار ما روزهای خوبی را نمی گذراند.
روزهای خوبی را نمی گذرانیم.
این رفتن های پی در پی نمی گذارد که حال من خوب باشد.
این رفتن های دست جمعی چه بدتر! . . .
هوای آلوده اگر تیره گی هدیه ندهد به من، درد را حتما هدیه می دهد.
می خواهم حرف بزنم. خیلی خیلی حرف دارم که بزنم.
فرصت اش نمی دانم اما کجاست؟

دوم: اگر به من بگویند که باز هم روی زمین اتاق ام بنشین ام و به تخت ام تکیه بزن ام و درس بخوان ام، قطعا می میرم. شکر خدا این امتحانات باقی مانده هم تمام شد !

سوم: قرار بود آخر هفته بروم میهمانی. اما امروز صبح تصمیم گرفتم بروم سفر. دلم یک نفس عمیق می خواهد.

چهارم: تو می دانی این همه تردید من از کجا می آید؟ به کجا می رود؟ یا مرا قرار است کجا ببرد؟

__________________________________________________________________