هیچ می دونی تولدت بهترین اتفاق بهمنه؟
هیچ می دونی حضورت بهترین اتفاق این زندگیه؟


تولدت مبارک بهترین اتفاق زندگی :*

__________________________________________________________________


آخرین اجرای فنز روی کره زمین، عالی بود*

یه جمله داشت که می گفت: آدم باید یه روزی کار بزرگ زندگی شو انجام بده.
می دونی؟ همش دارم فکر می کنم کار بزرگ زندگی من چه قدر چرت بود.
کاش آدم همیشه کار بزرگ زندگی شو انجام نده. یا اگه انجام می ده بعدش به نظرش کوچیک نیاد. یا شایدم آدم وقتی داره یک کاری رو انجام می ده نباید فکر کنه که کار بزرگ زندگیش همونه!
واسه آدمایی مثل من، تو حسرت موندن انجام کارهای بزرگ بهتر از انجام دادن اوناس!
این جوری آدم همیشه فکر می کنه یه کار بزرگی هست که باید انجام بده. اونوقت هرجوری هست قبل مرگش اونو انجام می ده. وقتی هم که مرد دیگه نمی فهمه کار بزرگ زندگیش چرت بود یا نه!

ول کن بابا! از وقت خوابم گذشته هذیون می گم.

* مرسی دختر جون بابت اصرارت برای دیدن تئاتر. این جوری نگام نکن. حالم خوبه. فقط از وقت خوابم گذشته.

پ.ن : رفیق جون! امشب بسی خوش گذشت. قدِّتُ قربون!

__________________________________________________________________


من اگر امشب ننویسم دلم می ترکد.

تو فکر کردی پشت تمام این حرف ها و حدیث ها چه هست برایم؟ چه می ماند برایم؟
تو فکر کردی روح خراش خراش شده ام ترمیم می شود؟
تو فکر کردی از یاد دلم می رود؟
زخم می زنی و هیچ نمی فهمی همه این ها که می گویی، همه این ها که می کنی یعنی زخم.

من از سختی، از مبارزه، فراری نیستم.
از فرسودگی چرا.
و من این روزها فقط فرسوده ام. همین. فرسوده
و فرسودگی روحم را می خورد. ذره ذره و با درد.

دل من سختی را می پذیرد. دل من سختی را تاب می آورد.
فرسودگی را نه.

تو هیچ به فکر دلم هستی؟
.
.
.
پ.ن: تا اطلاع ثانوی صاحب فراموش خانه همین قدر تلخ است که می بینید. چون رفیقش رفیقی نمی کند. چون رفیقش خویش از بیگانه نمی شناسد. رفیقش دل می شکند. با سنگ ریزه دل می شکند.
شما هم چیزی نگویید. بروید به رفقای تان یاد دهید، رفیقی کنند.

__________________________________________________________________


پیش نوشت: من امشب گریه کردم. به همین راحتی!
بعد هم بلند شدم و یک ساعت اتاقم را گز کردم. هی راه رفتم و با خودم گفتم چرا من؟ هی راه رفتم و سرم را بلند کردم و گفتم چرا من؟
بعد دوباره آمدم، نشستم این جا و دوباره گریه کردم. به همین راحتی.
.
.
.
هنوز هم نمی دانم چرا من! هنوز هم نمی دانم همه چیزهایی که در زندگی من هست دخلی به خدای آسمان ها دارد یا نه! چیزهایی که اگر بی انصاف نباشم باید بگویم خودم خواستم باشند.
من هنوز هم گونه هایم خیس است. اما حالا فکر می کنم باید حس همین لحظه دلم یادم بماند.
نوشته زیر را اسفند ماه دوسال پیش نوشتم. امشب دوباره دلم هوایش را کرده.
یادم هست! به سختی زمین خورده بودم و هی می خندیدم.
اسفند ماه دو سال پیش، ماه خوبی بود. پر بود.
اسفند ماه دوسال پیش ماهی بود که من در هر جای زندگی که باشم هر از گاهی نگاهی به آن خواهم انداخت.
. . .
دستی به سر و روی این نوشته کشیدم و گذاشتمش این جا.
هی هی هی هی از این دل.
هی . . .



اول: زمين خورده ام.
البته ما که زمين خورده بوديم. ولی اين بار فرق می کند. پخش زمين شده ام اين بار. اگر بودی و می ديدی حتما می خنديدی.من هم می گفتم: خب! لااقل به يک دردی خورديم. که تو به ما بخندی. تو باز می خنديدی، از ته دل، من چشمانم را می بستم و صدای خنده تو کشيده می شد تا ته ته دلم...

دوم: هيچ کس، تاکيد می کنم هيچ کس، نمی تواند مرا به آنچه نيستم تبديل کند.يا مجبورم کند آنچه باشم که نمی خواهم، که نمی شود

اول: اين پخش شدگی روی زمين هيچ چيز که نداشت برايم،سه روز استراحت مطلق داشت. کمی می توانم بخوابم. کمی فقط. اگر درد
بگذارد.

سوم: آخ پدر بزرگ دوست داشتنی! هميشه می گفتي: مواظب شاديت باش! هستند کسانی که بخواهند آن را از تو بدزدند

اول: حالا که زمين خورده ام کسی هست که به ديدنم بيايد؟ نا سلامتی مريضم.

چهارم: زندگی نمی گذارد که شاد باشم؟ به درک! من شادش می کنم

اول: اگر خواستيد به ديدنم بياييد،من مدت هاست که کمپوت نخورده ام. لطفا فراموش نشود. با يک شاخه گل نرگس. اتاقم به بی مريمی
عادت کرده. به بی نرگسی نه!

پنجم: دلم بهانه دست هايت را می گيرد

اول: اگر کسی خواست به ديدنم بيايد از پنجره بيايد.من مدتی است در را بسته ام.

ششم: هنوز نمی شود گل ياد تو را چيد و اينجا گذاشت. زمانش نرسيده. دست من هم نیست. می دانی که؟!صبوری کن نازنينم..صبوری

اول: درد گسی است. اذيتم نمی کند. فقط هست. در انتظار رفتنش تند تند کتاب می خوانم. خوب که خسته می شوم، چشمانم را می بندم و به صدای خنده تو گوش می دهم. صدای خنده تو را از ته ته دلم می کشانم پشت پلک هایم، شايد درد آرام گيرد و اين داغی پيشانيم برای يک لحظه هم که شده فراموشم شود. می بینی؟ نفرینت مرا زمین گیر کرد. اما نسوزاند. تو هنوز هم صادقانه مهربانی. من هم!

هفتم: خوش می گذرد. نيازی به اثبات نيست. همين که خودم می دانم و می فهمم و حسش می کنم کافی است. شادم

اول: نه! سرم زمين نخورده. دست و پايم هم نشکسته. نه!در هم نرفته. آنچه نشکستنی بود شکست، آنچه در نرفتنی بود در رفت! تو بايد نگران دلم می بودی که نبودی.

هشتم: کسی می تواند به من بگويد که چرا سهم من از آدم ها همه نبودنشان بود؟

اول: درد کمی رفته است. تا بازگشت دوباره اش می روم کمی بخوابم. شايد تو که نه، خيال تو به ديدنم بيايد. با يک شاخه نرگس

__________________________________________________________________

زندگی یعنی این

زندگی یعنی این که پس از چندین روز درد و بی خوابی و تلخی چشم باز کنی و ببینی که خورشید هست، تو هستی، سرت هست، درد نیست.
زندگی یعنی این که خورشید را مهمان اتاق تاریک ات کنی و نورش چشمان ات را آزار ندهد.
زندگی یعنی این که گوش بسپاری به نوای موسیقی بی آن که صدایش آزارت دهد.
زندگی یعنی این که پس از چندین روز درد، دیگر تن ات از تصور تماس سر انگشتان دست ات با پوست سرت نلرزد.
زندگی یعنی این که آرامی.

زندگی یعنی همین. همین تکه های کوچک. همین فراموش شده ها.

پی نوشت:عجالتا ما دوباره از دروازه جهنم برگشتیم. یعنی این که این بار هم برای ما جا نداشتند. یعنی این که ما باز هستیم. خوب هم هستیم!! حسودان مراقب چشم های شان باشند.

__________________________________________________________________


درد بد است.
سردرد بدتر است.
هذیان گویی به وقت سردرد افتضاح است.
میگرن هم خر است.
خیلی خر است.*

من هم در پینگ شدن بی خودی این جا بی تقصیرم جون مادرم.

* اینو رفیقی می گفت که مثل ما اهل درد بود.

__________________________________________________________________