ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
.
.
.
معنای سمر را می دانی؟
سمر یعنی افسانه ای که در شب گفته می شود.
چه خوب می بود اگر نام من هم سمر بود.
اشک های شبانه ام معنی می یافت شاید...
. . .
من هنوز هم از این طعم گس دل شوره خسته ام.
بیشتر بی زارم...
تو سال گذشته این طعم را تلخ نامیدی. یادت هست؟
. . .
گوشه تیز خاطرات کند شده است.
اما هنوز هم برای آوار شدن اجازه نمی گیرند.
خاطرات را می گویم.
آوار می شوند، می برند، این بار کند، عمیق و دردآور...
. . .
من به این دور زدن ها عادت کرده ام.
به این تلخی های مقطعی که بی دلیل می آیند و بی دلیل می روند.
به عاصی شدن از دست خودم.
به سکوتی سیاه...
کارم از خسته گی گذشته است.
به بی چاره گی رسیده
و نفرت...
اما از این که تو را دور نگه می دارم و چیزی نمی گویم و نمی گذارم که چیزی بگویی بیشتر متنفرم.
کار دیگری از دستم بر نمی آید.
می دانی؟ از این که چندی است مجبورم دردهای این چنینی ام را در قالبی منطقی بگنجانم، برای شان دلیل پیدا کنم خیلی بیشتر متنفرم

از صبوری تو هم می ترسم.
می ترسم خسته ات کند.
.
.
.
تا هنگامی که این معجزات آبی رنگ هست، تا هنگامی که درد به جسم می آید و در جسم می نشیند، هراس ات نباشد.
من از زمانی می ترسم که درد به روح بیاید، در روح بنشیند و نتوان آن را نوشت.
من از زمانی می ترسم که درد در روح ته نشین شود و تیره گی آورد.
. . .
می گویند زنده گی همین است. هفت بار پایین، هشت بار بالا

__________________________________________________________________


نگران من نباشید. من خوب ام.
کمی مریض بودم. خیلی زیاد کار دارم و مثل همیشه وقت کم دارم.
روز و روزگار هم خوب است و خوش می گذرد.
فعلا به دلایلی نامعلوم می خواهم بی خبر باشم از همه جا.
در اولین فرصت به ای میل ها جواب می دهم. تاخیرم را به حساب فراموشی نگذارید.
اگر سراغ دارید، لطف می کنید کسی را به من معرفی کنید که بتواند در برنامه ریزی کمک ام کند.
ممنون ام از حضور پر مهرتان.
کاش بتوانم روزی جبران کنم.

در ضمن: اگر تا به حال ندیده اید به این جا سری بزنید. زنی هست که برای زنده ماندن به کمک همه ما نیاز دارد. هر چند کم و ناچیز. یادمان باشد وقتی قرار است برای شادی خودمان خرج کنیم، بی هیچ مضایقه ای این کار را انجام می دهیم. فکر می کنم هر کدام از ما حتی اگر به اندازه نصف مبلغی که برای شادی خودمان خرج می کنیم، به این زن کمک کنیم، نه تنها این زن، که خیلی های دیگر از چنین مرگی که حق شان نیست رها می شوند.
کاش بشود شادی را به دست های در بند و چشم های منتظر بازگرداند.
اگر هم از ماجرا هیچ اطلاعی ندارید می توانید این جا را ببینید.

__________________________________________________________________


بر این باورم انتخاب، برگزیدن بهترین راهی که می خواهیم نیست. رهایی از وسوسه برگزیدن راه های دیگری است که شاید زمانی خیلی بهتر از چیزی باشد که در حال حاضر انتخاب کردیم.

حقیقت این است که ما انتخاب می کنیم نه برای آن که چیزی ، راهی، کسی را که برگزیدیم بهترین است.
انتخاب می کنیم برای آن که خلاص شویم. از تردید، از ترس، از ناتوانی، از دلهره.

انتخاب می کنیم و چشمانمان را می بندیم. تا آسوده شویم. تا فراموش کنیم در گذشته ای نه چندان دور راه های بی شماری بود که می خواستیمشان. اما برای داشتنشان تلاشی که باید را نکردیم.
انتخاب می کنیم تا از رنج درد کشیدن و سرگردان میان چند راهی ماندن رها شویم.
انتخاب می کنیم و هرگز فکر نخواهیم کرد چیزی را که برگزیدیم آیا واقعا همان چیزی است که می خواهیم؟

انتخاب می کنیم چون رویاهامان متعلق به دنیایی که در آن زندگی می کنیم نیستند.
چون دنیایی که از آن ماست را نمی سازیم. نمی توانیم که بسازیم...

انتخاب می کنیم چون فقط یک بار فرصت زیستن داریم.
انتخاب می کنیم و پس از طی مسیر شانه را بی قید بالا می اندازیم و کردار و گفتار و رفتارمان در همه لحظه ها را گردن تقدیر می اندازیم.
بدون این که فکر کنیم در ما انسانی بود که شاید می توانست خیلی بهتر زندگی کند، اگر به جای انتخاب راهی برای زیستن، فرصت زیستن را مغتنم می شمرد.

__________________________________________________________________


نیازی به یادآوری نبود.
خودم خوب می دانم دیروز چه روزی بود.
می دانی؟ خنده دار است.
این که نحس ترین روز نحس ترین ماه سال این چنین برایم جاودانه شده است خنده دار است.
. . .
تمام چهارشنبه را آرزو می کردم تا خواب باشم. همه این ها کابوسی باشد و من که از خواب بیدار می شوم تمام شود.
کسی آهسته زیر گوشم گفت تازه شروع شده است.
. . .
حالم هم کاملا خوب است. وقتی آدم از این مجلس ختم به آن مجلس ختم می رود و طوطی وار تسلیت می گوید مگر می شود حالش بد باشد؟
این مرداد لعنتی...

__________________________________________________________________


پیش گفتار: من این نوشته را درست یک هفته پیش نوشتم. اما فرصت نشد این جا بیاورم اش. امروز که داشتم دوباره می خواندم اش، از خودم هم خنده ام گرفت، هم حالم به هم خورد. از این جا گذاشتن اش پشیمان شدم. اما بعد از خواندن سه باره اش، به این نتیجه رسیدم که این جا هم بگذارمش. بنا به استدلالی که در این نوشته هم آورده ام. بی زمانی و بی مکانی ذهنم.


من کنار گذاشته ام.
من یادآوری انسان ها را در سال روز مرگ شان کنار گذاشته ام. این یادآوری هیچ حس خوبی ندارد برایم. بی معنی است. اگر کسی عزیز است که خب! هست. برای یادآوری اش نباید عادت به یک روز خاص کرد. کسی که عزیز است همیشه هست. تو لحظه ای، نفسی از او جدا نخواهی بود. لحظه را در نبودنش شمردن فقط موجب تباه لحظه های زیستن خودت می شود.
داد نزن. نمی خواهم شعار دهم. گفتم کنار گذاشتمش. نگفتم که خیالش هم دست از سرم برداشته. دارم برای این گونه زیستن تلاش می کنم. عیب که نیست! هست؟یک چیز دیگر هم هست. من زیستن در روزها و تاریخ های مشخص شده در تقویم را هم کنار گذاشته ام. مثلا نمی دانم تابستان کی شروع شده است که حالا به مرداد رسیده است. این مرداد لعنتی. . .

این ها را گفتم تا این را بگویم:
تمام دیروز من بی هوا داشتم شاملو می خواندم. بی هوا:
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

یادم هست زمانی گفتم: من دیگر بر آستانه هیچ در بی کوبه ای فرود نخواهم آمد.
کتاب را بستم و فکر کردم احتمالا موجود خاک تو سری بودم که فکر می کردم می شود دست کشید. نمی شود از وسوسه فرود آمدن دست کشید. نمی شود از وسوسه گشودن در دست کشید. تا همیشه دلت خواهد خواست در را بگشایی و ببینی غلغله آن سوی در زاده توهم تو هست یا نه!بلند شدم. پرده را کنار زدم و فکر کردم: تمام این روزهای من دارد در این فکر می گذرد که نکند اشتباه کرده باشم... تمام این روزهای من دارد در این فکر می گذرد که چرا این همه درد؟ این همه تلخی؟ این همه زمین خوردن و برنخاستن؟ چرا این همه اجبار؟
گذارت از آستانه‌ی ناگزير
فروچکيدن قطره‌ قطراني‌ست در نامتناهي‌ ظلمات:
ــ دريغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار
مي‌بود!

روی هره کنار پنجره نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و با خودم گفتم: هر چند گاهی از این امید که این چنین در جانم ریشه دوانده است خسته ام. اما گاهی هم وجودش خیلی خوب است.
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ردای شوم ِ قاضيان.
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد

از جایم بلند شدم. روبروی آینه نشستم. انگشتم را روی پیشانی دخترک توی آینه گذاشتم و بلند گفتم: این همه دویدن، این همه خسته گی، این همه دلهره و ترس، این همه درد، اگر ایمان داشته باشی که به خاطر تن ندادن به تکرار است، به خاطر تن ندادن به بیهودگی است، می ارزد. پوستت کنده می شود اما می ارزد:

بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر:)
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانه‌يي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِ برکه‌يي، ــ
من به هياءت ِ «ما» زاده شدم
به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگين‌کمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ
خويش معنا دهم

سرم را تکیه دادم به دیوار و فکر کردم نمی دانم کی می خواهم فهم کنم که:

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.

انسان
دشواری وظيفه است

و برای این دشواری وظیفه باید زحمت کشید. این بار امانت روی دوش همه ما هست. هر کسی به سهم خودش باید حملش کند. درست
نمی دانم مقصد کجاست. اما خوب می دانم من مرد این که این بار را روی زمین بگذارم نیستم.
نمی خواهم زیستن ام به گونه ای باشد که روزی با حسرت بگویم:
دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را.

رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر!

دلم می خواهد روزی برسد که با صدای بلند بگویم:
دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

تمام دیروز، من همه این ها را می گفتم و شعر می خواندم. امروز فهمیدم، دیروز چه روزی بود. شب به دوستی گفتم: برای نبودن چنین آدمی باید غمگین بود؟ چیزی پربارتر و بهتر از این شعر می توانی به عنوان دلیلی برای زیستن پیدا کنی؟ کار دیگری هم داشت در این جهان؟
قبول دارم که می شود گفت جایش خالی است. می شود دل مان بسوزد. برای همه حرف هایی که باید می گفت و ما می شنیدیم. برای نگاهی که کم داریم اش. اما غم؟! ترجیح می دهم روزی هزار بار این شعر را بخوانم و یاد بگیرم چگونه می شود از آستانه اجبار گذشت. به همان زیبایی که او گذشت. ترجیح می دهم شاملو خوانی را عادت روزانه ام کنم تا بیاموزم چگونه می شود از این همه درد که در درون آدمی است چنین اعجازی آفرید.
من به امام زاده طاهر نمی روم. از کسی شنیدم زمانی شاملو در جواب کسی که پرسیده بود سر قبر فروغ می روی یا نه، گفته بود: رفتن سر قبر مثل این می مونه که تو بیایی خونه من و من مسافرت باشم.

شاملو این جاست. در همه لحظه های من، مثل حافظ برایم، مثل مولانا. من وقتی به شاملو می رسم، سکوت می شوم. مثل وقتی به حافظ می رسم. سکوتی همراه با احترام. سکوت می کنم و خیالم راحت می شود کسانی قبل از ما بوده اند که زیستنی ناب را تجربه کنند. کسانی بوده اند که زبان بیان اش را داشته اند. بیان کرده اند و حرف هاشان به ما در حمل این بار کمک می کند. خیالم راحت می شود
که می شود با خواندن حرف هاشان سبک شد و ادامه داد.

ادامه داد . . .

__________________________________________________________________