شازده کوچولو

on risque de pleurer un peu si l'on s'est laissé apprivoiser


هول نکن! چیز خاصی ننوشتم. همان جمله همیشگی خودمان است.
" آدم اگه اجازه داد اهلی‌ش کنن. خواه ناخواه خودش را به این خطر انداخته که کارش یه روز به گریه کردن بی‌افته. "

همین.

__________________________________________________________________

یاد من باشد

یادم باشد، آدم ترسو و بزدلی هستم که پای رسیدن به رویاهایش نتوانست به‌ایستد.
یادم باشد پشت دست‌ام را داغ کنم که دیگر دست‌ام برای چیدن ستاره هیچ آسمانی دراز نشود.
یادم باشد، ام‌شب کسی را خفه کردم که این دنیا حضورش را هیچ خوش نمی‌داشت. و کسی را به جایش نشاندم که زیبنده زندگی در این دنیا است.

یادم باشد آدم بزدل روزی هزاربار می‌میرد.
روزی هزاربار. . .


پی‌نوشت:
عنوان را از سهراب سپهری قرض گرفته‌ام. در شعری گفته است
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.

خدای‌اش رحمت کند. اما اگر بود در گوش‌اش آهسته می‌گفتم آن‌چه بالای سر تنهایی است، ماه نیست برادر من! یک غول بی شاخ و دم است که آدم از ترس‌اش حتی به عزرائیل هم پناه می‌برد. چه برسد به این‌که کارهای احمقانه بکند.
کارهای احمقانه! از همین دست کارهایی که من انجام می‌دهم.

__________________________________________________________________


این روزها در اعتقاد قلبی و التزام عملی به این جمله به سر می‌برم.

وقتی فاجعه به اوج خود می‌رسد، طنز آغاز می‌شود.

گمان کنم برناردشاو گفته باشدش.
خدا خیرش دهد به‌هرحال.

__________________________________________________________________

مشق روز و شب

گمان‌ام در این روزهای مه‌گرفته سخت، در این روزهای هیچ نداشتن، در این روزهایی که گاه، کاه، کوه می‌شود برای‌مان، همین شعر، فقط و فقط همین شعر بتواند مرا سرپا نگه دارد و شاید هم تو را.

من این شعر را می‌پرستم. نیازی هم به توضیح اضافی نیست. هرچند بار هم که لازم باشد این‌جا خواهمش نوشت.
فکر می‌کنم آدمی هرچه‌قدر هم بی‌اعتقاد به آرمان و ایدئولوژی باشد، یک چیزهایی باید در زندگی‌اش اصل باشد. یک روزی هم فرا می‌رسد که باید به خاطر این اصول ایستادگی کند.
من این شعر را هرچند بار که لازم باشد این‌جا خواهم نوشت.
تا یادم بماند زندگی موهبتی است که فقط یک‌بار به آدمی داده می‌شود.
یادم بماند خودم باید بسازم‌اش.
یادم بماند صبوری مشق هرلحظه من است. حتی کنار تو.
و یادم بماند دیگر گله از تو نکنم که چرا شعر می‌نویسی، وقتی می‌خواهم حرف‌های دل‌ت را بشنوم.
چون ام‌شب فهمیدم که درد هرچه زخم عمیق‌تری به روح زده باشد، آدمی بیشتر سراغ شعر می‌رود.

ام‌شب فهمیده‌ام دل بزرگ یعنی چه...

این شعر را هرچند بار که لازم باشد این‌جا می‌نویسم. من باید بتوانم روی پاهایم بایستم.


در آستانه
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشي.
آيينه‌يي نيک‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را
پيش از درآمدن
در خود نظری کني

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهي‌ ِمهمانان،
که آن‌جا
تو را
کسي به انتظار نيست.

که آن‌جا
جنبش شايد،
اما جُمَنده‌يي در کار نيست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ کافورينه به کف
نه عفريتان ِ آتشين‌گاوسر به مشت
نه شيطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقي‌ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بي‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافي. ــ
تنها تو
آن‌جا موجوديت ِ مطلقي،
موجوديت ِ محض،چرا که در غياب ِ خود ادامه مي‌يابي و غياب‌ات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزيرفروچکيدن قطره‌ قطراني‌ست در نامتناهي‌ ظلمات:
«ــ دريغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکارمي‌بود!»
شايد اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِبي‌خورشيدــ
چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ
مي‌شنيدی:
«ــ کاش‌کي کاش‌کي
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ردای شوم ِ قاضيان.
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر:)
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانه‌يي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِبرکه‌يي، ــ
من به هياءت ِ «ما» زاده شدم
به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگين‌کمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِخويش معنا دهم
که کارستاني ازاين‌دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.
انسان
دشواری وظيفه است.

دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را.
رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ
دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.
به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

__________________________________________________________________


چیزی نیست. من فقط خسته‌ام.
من از بهاری که هرگز فصل من نبوده و نیست، خسته‌ام.
از روزهایی که به شکل اسف‌باری، تکرار روزهای گذشته هستند، خسته‌ام.
از این‌که پیش هرکس و ناکسی سفره دل‌ام را باز می‌کنم، خسته‌ام.
از ضعف خودم خسته‌ام.
از سرگردانی، بی‌پناهی، شوریدگی، دودلی و دلهره خسته‌ام.
از فرصت‌سوزی و بی‌جسارتی خودم خسته‌ام.
از روزهایی که هیچ امیدی به بهبودی‌اش نیست، خسته‌ام.

چیزی نیست. من فقط خسته‌ام.
از دل‌تنگی برای دخترکی که در من بود و با آغاز بهار فهمیدم یک‌سال از نبودنش گذشته است، خسته‌ام.
من هرروز صبح در آینه، کسی را می‌بینم که من نیست. موهایش را شانه می‌کنم، نگاهش را می‌کاوم، به چشم‌های شیشه‌ایش خیره می‌شوم، به پیشانی‌ش که یکی دوتا چین دارد دست می‌کشم، حتی دندان‌هایش را هم می‌شمارم، اما هیچ شباهتی بین او و دخترکی که در من بود نمی‌بینم.
من از این بی‌شباهتی خسته‌ام.

چیزی نیست. من فقط خسته‌ام.
از ناتوانی خودم، وقتی فهمیدم دنیا آن‌طوری نیست که گمان می‌کردم باید باشد، خسته‌ام.
یک روز صبح از حمام بیرون آمدم، موهایم را که خشک می‌کردم فهمیدم دنیا شکل رویای بیست‌سالگی‌ام نیست. رویایی که در آن رسیدن به هرچیزی مثل خشک کردن مو ساده بود. دست کم من فکر می‌کردم که بود.
من از یادآوری آن صبح تلخ خسته‌ام.

چیزی نیست. من فقط خسته‌ام.
از شب‌های بی‌رویا، خسته‌ام.
هر شب، در اتاق را که می‌بندم، آرزو می‌کنم یا فردایی نباشد، یا اگر هست اتفاقی بیافتد که در اتاق من باز نشود و مرا از هراس روبرو شدن با دنیایی که آن بیرون است نجات دهد. دنیایی که با آن غریبه‌گی می‌کنم.
حقیقت این است که شب‌ها همیشه صبح می‌شوند، من از جایم بلند می‌شوم، در اتاق را باز می‌کنم و بی‌تفاوت مشغول زندگی کردن می‌شوم.
من از این بی‌تفاوتی خسته‌ام.
چیزی نیست. زمان که بگذرد، خسته‌گی من هم می‌گذرد. دست کم رنگ عوض می‌کند.
باز هم می‌توانم خودم را قانع کنم راهی که در آن هستم و هیچ نفهمیدم کی به طرف‌اش هل داده شدم، هیچ هم راه بدی نیست. خوبی‌هایش را با انگشتان‌ام بشمارم و شاد شوم از این‌که تعدادش از انگشتان دست‌ام بیش‌تر است.
باز هم می‌توانم سر خودم را آن‌قدر شلوغ کنم که حواس‌ام از خودم پرت شود و برای قدری استراحت دل‌دل بزنم و فکر کنم زندگی یعنی همین!
من دل‌داری دادن به خودم را خوب بلدم. می‌توانم توی ماشین که نشسته‌ام، پایم را کمی روی گاز فشار دهم و فکر کنم آدم‌هایی هستند که خیلی خیلی بد زندگی می‌کنند. حق ندارم خسته باشم و ناله کنم. زیرلبی یکی دوتا فحش هم به خودم بدهم.آن‌وقت اشک‌هایم خیلی زود به لبخند تبدیل می‌شود.

زمان که بگذرد، خسته‌گی من هم می‌گذرد. آن وقت یک روز صبح از خواب بلند می‌شوم، آرایش می‌کنم، دختر خوبی می‌شوم، از همه به خاطر این خسته‌گی احمقانه عذرخواهی می‌کنم، به تو زنگ می‌زنم و می‌گویم: ناهار باهم باشیم؟


تا دور بعدی . .

__________________________________________________________________