 |
|
|
|
چیزی نیست. من فقط خستهام. من از بهاری که هرگز فصل من نبوده و نیست، خستهام. از روزهایی که به شکل اسفباری، تکرار روزهای گذشته هستند، خستهام. از اینکه پیش هرکس و ناکسی سفره دلام را باز میکنم، خستهام. از ضعف خودم خستهام. از سرگردانی، بیپناهی، شوریدگی، دودلی و دلهره خستهام. از فرصتسوزی و بیجسارتی خودم خستهام. از روزهایی که هیچ امیدی به بهبودیاش نیست، خستهام.
چیزی نیست. من فقط خستهام. از دلتنگی برای دخترکی که در من بود و با آغاز بهار فهمیدم یکسال از نبودنش گذشته است، خستهام. من هرروز صبح در آینه، کسی را میبینم که من نیست. موهایش را شانه میکنم، نگاهش را میکاوم، به چشمهای شیشهایش خیره میشوم، به پیشانیش که یکی دوتا چین دارد دست میکشم، حتی دندانهایش را هم میشمارم، اما هیچ شباهتی بین او و دخترکی که در من بود نمیبینم. من از این بیشباهتی خستهام.
چیزی نیست. من فقط خستهام. از ناتوانی خودم، وقتی فهمیدم دنیا آنطوری نیست که گمان میکردم باید باشد، خستهام. یک روز صبح از حمام بیرون آمدم، موهایم را که خشک میکردم فهمیدم دنیا شکل رویای بیستسالگیام نیست. رویایی که در آن رسیدن به هرچیزی مثل خشک کردن مو ساده بود. دست کم من فکر میکردم که بود. من از یادآوری آن صبح تلخ خستهام.
چیزی نیست. من فقط خستهام. از شبهای بیرویا، خستهام. هر شب، در اتاق را که میبندم، آرزو میکنم یا فردایی نباشد، یا اگر هست اتفاقی بیافتد که در اتاق من باز نشود و مرا از هراس روبرو شدن با دنیایی که آن بیرون است نجات دهد. دنیایی که با آن غریبهگی میکنم. حقیقت این است که شبها همیشه صبح میشوند، من از جایم بلند میشوم، در اتاق را باز میکنم و بیتفاوت مشغول زندگی کردن میشوم. من از این بیتفاوتی خستهام. چیزی نیست. زمان که بگذرد، خستهگی من هم میگذرد. دست کم رنگ عوض میکند. باز هم میتوانم خودم را قانع کنم راهی که در آن هستم و هیچ نفهمیدم کی به طرفاش هل داده شدم، هیچ هم راه بدی نیست. خوبیهایش را با انگشتانام بشمارم و شاد شوم از اینکه تعدادش از انگشتان دستام بیشتر است. باز هم میتوانم سر خودم را آنقدر شلوغ کنم که حواسام از خودم پرت شود و برای قدری استراحت دلدل بزنم و فکر کنم زندگی یعنی همین! من دلداری دادن به خودم را خوب بلدم. میتوانم توی ماشین که نشستهام، پایم را کمی روی گاز فشار دهم و فکر کنم آدمهایی هستند که خیلی خیلی بد زندگی میکنند. حق ندارم خسته باشم و ناله کنم. زیرلبی یکی دوتا فحش هم به خودم بدهم.آنوقت اشکهایم خیلی زود به لبخند تبدیل میشود.
زمان که بگذرد، خستهگی من هم میگذرد. آن وقت یک روز صبح از خواب بلند میشوم، آرایش میکنم، دختر خوبی میشوم، از همه به خاطر این خستهگی احمقانه عذرخواهی میکنم، به تو زنگ میزنم و میگویم: ناهار باهم باشیم؟
تا دور بعدی . .
__________________________________________________________________
|
|
|