من تلخ‌ام. خیلی بدتر از زهرمار.
شما هم این نوشته را نخوانید. اما اگر می‌خوانید ببخشیدم.

آلبوم هفت سین محمد اصفهانی را گوش کرده‌ای؟
آلبوم نیلوفرانه افتخاری را چه‌طور؟
خیلی دوست‌شان نداری؟
من هم ندارم.

اما شجریان را که حتما می‌پسندی.
ببینم تو هم برای صدای شهرام ناظری می‌میری؟

آوای کردی هوش از سرت نمی‌برد؟
می‌دانی برای جمع کردن فولکلور کردی باید چه‌قدر زحمت کشید.مگر نه؟

می‌دانی که در ایران ضبط موسیقی و انتشارش چه کار جان‌فرسایی است. مگر نه؟

می‌دانی یکی از اولین استدیوهایی که سرپرست‌اش تمام جوانی،میان‌سالی و خلاصه زندگی‌اش را برای موسیقی اصیل ایرانی گذاشت استدیو مشکات بود؟
می‌دانی محمد چاووشی است کسی که از او حرف می‌زنم؟
می‌دانی او، چاووشی خوب می‌خواند؟

اما نمی‌دانی که محمد چاووشی دیروز در یک حادثه رانندگی دو فرزند خود را از دست داد.

به
همین
راحتی

محمد چاووشی جفت جیران‌اش را از دست داد.
کرمانشاهی نیستی که بفهمی یعنی چه!

چاووشی ام‌روز برای سفر فرزندان‌اش چاووشی خواهد خواند.

می‌دانی چیست؟ من کم آوردم. این‌بار حسابی کم آوردم. من له شدم.
چه کسی بود که می‌گفت این روزها خود زندگی است؟
چه کسی بود که می‌گفت این روزها کامل است؟
تف به روش!

پ.ن: شما بگویید چه کنم؟ شما بگویید برای دل سوخته این پدر و مادر چه کنم؟ هی کنار مادر بنشین‌ام و بگویم: خاک بر سر من؟
اگر می‌شناسیدش که شریک غم‌اش باشید. اما اگر نمی‌شناسیدش به حرمت یکی از همین‌ها که نام بردم برای‌شان صبر بخواهید. شبانه روز صبر بخواهید. از هرکه بهش معتقد هستید، برای‌شان صبر و پای‌مردی بخواهید. من کم آوردم. من حسابی کم آوردم.

__________________________________________________________________


مثل بچه‌ای که خودش با هزار زحمت راه افتاده باشد و هنوز باورش نشده باشد که راه افتاده، خوش‌حالم.
سه سال است که راه افتاده‌ام.
فکر می‌کنم در زندگی هر آدمی یک روز است که خود زندگی است. همه چیزهایی که در یک زندگی ممکن است ببیند و داشته باشد، در آن روز خواهد داشت. حتی چیزهایی که ممکن است نداشته باشد.
برای من دوم اسفند روز زندگی است.
من در این روز همه زندگی را تجربه کرده‌ام. شادی، غم، حضور، غیبت، تولد، مرگ.
فکر می‌کنم در زندگی هر آدمی لحظاتی هست که او کامل زندگی می‌کند. با همه وسعتی که در او به ودیعه نهاده شده است.
لحظات دوم اسفند برای من این چنین است.

دوم اسفند برای من این خانه را داشت.
حضور خاتون را داشت که مانای زندگی‌ام شد.
تولد دوست را داشت.
و کتاب شازده کوچولو را داشت. به زبان اصلی.
حالا پس از سه سال من این خانه را دارم، مانا را دارم، کتاب شازده کوچولو به زبان اصلی را دارم، تو را دارم که بهترین اتفاق همین زندگی هستی.
همین زندگی که در آن بعضی چیزها را هم ندارم.
حالا پس از سه سال می‌دانم که مهم‌تر از اهلی شدن، زمانی است که به پای ما صرف این کار می‌شود.
مهم‌تر از اهلی کردن، این است که ما تا زنده‌ایم مسئول چیزی هستیم که اهلی کردیم.

دل‌ام می خواهد ام‌سال هم به سیاق قدیم نوشته فراموش خانه را این‌جا بگذارم.
دستی به سر و روی‌اش کشیدم این‌بار.
این نوشته هنوز هم همان‌قدر پر است که باید.
به گمان‌ام تا همیشه هم همین‌قدر پر می‌ماند.

فراموش خانه سه ساله

گاهی حرف زدن بهانه می‌خواد. چه بهانه‌ای بهتر از این؟
خیلی وقت بود که فقط راه می‌رفتم. بدون این‌که به این راه اومده یک نگاهی بندازم. خوبی سال‌گردها به همینِ. آدم مجبور می‌شه به راهی که اومده یک نگاهی بندازه.
تکه‌های کوچک شادی. سه سالِ که زیاد شده تو زندگی‌ام. تکه‌های کوچک و کوتاه و پراکنده شادی... تکه‌هایی که کم‌اند. ولی مزه‌شون تا مدت‌ها می‌مونه. مثل طعم کیک شکلاتی. مثل رنگ نارنجی غروب توی آسمون. دوستشون دارم. زیاد.

وقتی که تصیمی گرفتم این راهُ بیام. اون‌هم پیاده، اصلا فکر نمی‌کردم همه چیزش این‌قدر خوب باشه برام. حتی تلخی‌هاش، خاکستری‌هاش، نداشتن‌هاش.
زندگی بادبادکی بهترین چیز برای منِ. رها شدم. دیگه روی زمین نیستم. رو ابرها هستم. هرچند...به آسمون هم نزدیک نیستم، اما زیر پام سبکِ. ابرا کمک‌ام می‌کنن بپرم، بی‌دغدغه.

نوشتن خیلی چیزا بهم یاد داد. بعضی‌هاشو می‌شه گفت. بعضی‌هاشو نه!
وقتی شروع کردم به نوشتن، می‌خواستم فراموش کنم. حالا این تنها کاریِ که نمی‌خوام انجام بدم. این‌جا لحظه‌هایی برام جاودانه شد که برای یک عمر کافیِ
نگاه کردن به دنیا از این پنجره بهترین کاری بود که می‌تونستم تو زندگی انجام بدم. می‌دونم که این پنجره باز می‌مونه. تا وقتی من باش‌ام. تا وقتی طوفان نیاد و منُ با خودش نبره.
حس لحظه! نوشتن بهم یادش داد. این‌که قدرشونُ بدونم و با نوشتن جاودانه‌شون کنم.

بعضی چیزا هست برای داشتن. بعضی چیزا هم هست برای نداشتن.
من با نوشتن داشته‌هامو ثبت کردم. نداشته‌ها رو فراموش نمی‌کنم. اما حسرت‌شونُ هم نمی‌خورم...سعی می‌کنم که نخورم.

سهم آدما از زندگی همیشه نباید زیاد باشه. من به سهم کوچیک‌ام از زندگی راضی‌ام. تو نبودی. هنوز هم نیستی.به خاطر همین همه لحظه‌هایی که می‌شد تا ابد برای تو باشه، پس زدی.

همیشه آهسته و پیوسته حرکت کردنُ دوشت داشتم و دارم. خط پایان هم نزدیک شده. من دارم برنده می‌شم. چرا خوابیدی خرگوش؟

گفته بودم که: من مومن‌ام. تا همیشه. اما به خاطر ایمان‌ام فرصت زیستنُ از خودم نمی‌گیرم. فرصت شاد بودن.
می‌دونی؟ یک روز تو هم همین راهی رو می‌ری که من رفت‌ام. هر از گاهی به آسمون بالای سرت یک نگاهی بنداز. اون‌جا حتما یک ستاره هست که برای تو بدرخشه و تاریکی‌هاتُ روشن کنه.

ازت ممنون‌ام که اهلی کردن و اهلی شدنُ بهم یاد دادی.

می‌دونم که من یک تکه از دل‌ام رو بدجایی جا نذاشتم. می‌دونم کسی هست که مواظب‌اش باشه.

می‌بینی؟ هنوز هم دل‌ام نمی‌آد این نوشته رو اون‌قدر مرتب کنم که تو دوست‌اش داشته باشی. گفت‌ام که: این نوشته مال تو نیست. مال من هم نیست. مال فراموش خانه است و همه کسانی که این‌جا رو می‌خونن. کسانی که با بودن‌شون کمک کردند لحظه‌‌های خوبی برام جاودانه بشه. لحظه‌هايی مثل خورشيد پرتقالی رنگ.
ممنون که اين مدت به ‌اين‌جا سر زديد. هر از گاهی سری به اين‌جا بزنيد. صاحب فراموش‌خانه هرگز فراموش‌تون نمی‌کنه.

ممنون.
بابت همه چیز

__________________________________________________________________


به جُست‌وجوی ِ تو
بر درگاه ِ کوه مي‌گريم،
در آستانه‌ی ِ دريا و علف.
به جُست‌وجوی ِ تو
در معبر ِ بادها مي‌گريم
در چارراه ِ فصول،
در چارچوب ِ شکسته‌ی ِ پنجره‌يي
که آسمان ِ ابرآلوده را
قابي کهنه مي‌گيرد.


سال گذشته گمانم همین روز بود که خبر را شنیدم. روی سنگ قبرت همین شعر نوشته شده. شعری که من دوستش گرفته ام. شعری که در مراسم یادبودت هم خواندم.
روز بدرقه تو شد ظهر عاشورا. من اما دلم خواست دوم اسفند ماه یادم بماند.
یک سال گذشته است حالا و من فهمیده ام نبودن فیزیکی یک دوست در کنارت یعنی چه. گیرم که چهارسال از او بی خبر مانده باشی.

جريان ِ باد را پذيرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است. ــ

پانزده ساله بودم که با مرگ آشنا شدم. اما دوم اسفند ماه سال گذشته که تن تو را بدرقه کردیم مرگ را با همین دستان خودم لمس کردم.

و جاودانه‌گي
رازش را
با تو در ميان نهاد.

غریبه نیستم با خواهر عشق. پذیرفتمش. زندگی وادارم کرد که بپذیرمش. اما. . .
می دانی؟ دست خودم نیست. یک سال است دارم فکر می کنم نبودن فیزیکی یک دوست چه فقدان عظیمی را می تواند در زندگی هرکس به وجود آورد.
تو که رفتی، سامان که رفت، پدر سپیده که رفت، یاسمن که رفت، دیگر دست و دلم یکی نشد.
به خاطر همین است که لیلا دو هفته است چشم انتظار تماس من مانده است.
چه کنم، دستم نمی رود گوشی تلفن را بردارم و با صدای ساختگی تسلیت بگویم.

پس به هيات ِ گنجي درآمدی:
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن‌دست
که تملک ِ خاک را و دياران را
از اين‌سان
دل‌پذير کرده است!

لیلا جانم:
باید بپذیریم مرگ خواهر عشق است. باید بپذیریم و درک کنیم که از ابتدای راه قدم به قدم با ما می آید. بی آن که لحظه ای از ما غافل شود.
در کمین ما نیست. فقط منتظر است هنگامه رفتن ما فرا رسد.
من خوب می دانم که دل تنگی فزاینده در نبود کسی چه بلایی سر روح آدمی می آورد.
اما اگر بپذیریم مرگ پایان نیست، زندگی را بیشتر می فهمیم.
سحر که رفت، من فهمیدم مرگ پایان نیست. نمی تواند که باشد.
سال سختی را در پیش داری. برایت پایمردی آرزو می کنم.


نام‌ات سپيده‌دمي‌ست که بر پيشاني‌ ِ آسمان مي‌گذرد

من مراسم سال گردت را نخواهم آمد سحر. ناراحت که نمی شوی؟ جمعه پیش خودت می آیم.


ــ متبرک باد نام ِ تو! ــ

سال سختی بود سحر. خیلی سخت... خیلی

پی نوشت: لازم است بگویم شعر از شاملو است؟ لازم است بگویم در خاموشی فروغ فرخ زاد سروده شده است؟ لازم است بگویم من به این شعر است که زنده ام؟

__________________________________________________________________


چرا ما آدم ها یاد نمی گیریم حضورمان در زندگی یکدیگر به موقع باشد، نه بی موقع؟
چرا ما آدم ها یاد نمی گیریم رفتن مان از زندگی یکدیگر به موقع باشد نه بی موقع؟
هان؟
چرا همیشه دیر می رسیم و برای این دیر رسیدن همیشه توضیح منطقی داریم؟
هان؟
پس دل ما کجاست؟

__________________________________________________________________