مثل بچه‌ای که خودش با هزار زحمت راه افتاده باشد و هنوز باورش نشده باشد که راه افتاده، خوش‌حالم.
سه سال است که راه افتاده‌ام.
فکر می‌کنم در زندگی هر آدمی یک روز است که خود زندگی است. همه چیزهایی که در یک زندگی ممکن است ببیند و داشته باشد، در آن روز خواهد داشت. حتی چیزهایی که ممکن است نداشته باشد.
برای من دوم اسفند روز زندگی است.
من در این روز همه زندگی را تجربه کرده‌ام. شادی، غم، حضور، غیبت، تولد، مرگ.
فکر می‌کنم در زندگی هر آدمی لحظاتی هست که او کامل زندگی می‌کند. با همه وسعتی که در او به ودیعه نهاده شده است.
لحظات دوم اسفند برای من این چنین است.

دوم اسفند برای من این خانه را داشت.
حضور خاتون را داشت که مانای زندگی‌ام شد.
تولد دوست را داشت.
و کتاب شازده کوچولو را داشت. به زبان اصلی.
حالا پس از سه سال من این خانه را دارم، مانا را دارم، کتاب شازده کوچولو به زبان اصلی را دارم، تو را دارم که بهترین اتفاق همین زندگی هستی.
همین زندگی که در آن بعضی چیزها را هم ندارم.
حالا پس از سه سال می‌دانم که مهم‌تر از اهلی شدن، زمانی است که به پای ما صرف این کار می‌شود.
مهم‌تر از اهلی کردن، این است که ما تا زنده‌ایم مسئول چیزی هستیم که اهلی کردیم.

دل‌ام می خواهد ام‌سال هم به سیاق قدیم نوشته فراموش خانه را این‌جا بگذارم.
دستی به سر و روی‌اش کشیدم این‌بار.
این نوشته هنوز هم همان‌قدر پر است که باید.
به گمان‌ام تا همیشه هم همین‌قدر پر می‌ماند.

فراموش خانه سه ساله

گاهی حرف زدن بهانه می‌خواد. چه بهانه‌ای بهتر از این؟
خیلی وقت بود که فقط راه می‌رفتم. بدون این‌که به این راه اومده یک نگاهی بندازم. خوبی سال‌گردها به همینِ. آدم مجبور می‌شه به راهی که اومده یک نگاهی بندازه.
تکه‌های کوچک شادی. سه سالِ که زیاد شده تو زندگی‌ام. تکه‌های کوچک و کوتاه و پراکنده شادی... تکه‌هایی که کم‌اند. ولی مزه‌شون تا مدت‌ها می‌مونه. مثل طعم کیک شکلاتی. مثل رنگ نارنجی غروب توی آسمون. دوستشون دارم. زیاد.

وقتی که تصیمی گرفتم این راهُ بیام. اون‌هم پیاده، اصلا فکر نمی‌کردم همه چیزش این‌قدر خوب باشه برام. حتی تلخی‌هاش، خاکستری‌هاش، نداشتن‌هاش.
زندگی بادبادکی بهترین چیز برای منِ. رها شدم. دیگه روی زمین نیستم. رو ابرها هستم. هرچند...به آسمون هم نزدیک نیستم، اما زیر پام سبکِ. ابرا کمک‌ام می‌کنن بپرم، بی‌دغدغه.

نوشتن خیلی چیزا بهم یاد داد. بعضی‌هاشو می‌شه گفت. بعضی‌هاشو نه!
وقتی شروع کردم به نوشتن، می‌خواستم فراموش کنم. حالا این تنها کاریِ که نمی‌خوام انجام بدم. این‌جا لحظه‌هایی برام جاودانه شد که برای یک عمر کافیِ
نگاه کردن به دنیا از این پنجره بهترین کاری بود که می‌تونستم تو زندگی انجام بدم. می‌دونم که این پنجره باز می‌مونه. تا وقتی من باش‌ام. تا وقتی طوفان نیاد و منُ با خودش نبره.
حس لحظه! نوشتن بهم یادش داد. این‌که قدرشونُ بدونم و با نوشتن جاودانه‌شون کنم.

بعضی چیزا هست برای داشتن. بعضی چیزا هم هست برای نداشتن.
من با نوشتن داشته‌هامو ثبت کردم. نداشته‌ها رو فراموش نمی‌کنم. اما حسرت‌شونُ هم نمی‌خورم...سعی می‌کنم که نخورم.

سهم آدما از زندگی همیشه نباید زیاد باشه. من به سهم کوچیک‌ام از زندگی راضی‌ام. تو نبودی. هنوز هم نیستی.به خاطر همین همه لحظه‌هایی که می‌شد تا ابد برای تو باشه، پس زدی.

همیشه آهسته و پیوسته حرکت کردنُ دوشت داشتم و دارم. خط پایان هم نزدیک شده. من دارم برنده می‌شم. چرا خوابیدی خرگوش؟

گفته بودم که: من مومن‌ام. تا همیشه. اما به خاطر ایمان‌ام فرصت زیستنُ از خودم نمی‌گیرم. فرصت شاد بودن.
می‌دونی؟ یک روز تو هم همین راهی رو می‌ری که من رفت‌ام. هر از گاهی به آسمون بالای سرت یک نگاهی بنداز. اون‌جا حتما یک ستاره هست که برای تو بدرخشه و تاریکی‌هاتُ روشن کنه.

ازت ممنون‌ام که اهلی کردن و اهلی شدنُ بهم یاد دادی.

می‌دونم که من یک تکه از دل‌ام رو بدجایی جا نذاشتم. می‌دونم کسی هست که مواظب‌اش باشه.

می‌بینی؟ هنوز هم دل‌ام نمی‌آد این نوشته رو اون‌قدر مرتب کنم که تو دوست‌اش داشته باشی. گفت‌ام که: این نوشته مال تو نیست. مال من هم نیست. مال فراموش خانه است و همه کسانی که این‌جا رو می‌خونن. کسانی که با بودن‌شون کمک کردند لحظه‌‌های خوبی برام جاودانه بشه. لحظه‌هايی مثل خورشيد پرتقالی رنگ.
ممنون که اين مدت به ‌اين‌جا سر زديد. هر از گاهی سری به اين‌جا بزنيد. صاحب فراموش‌خانه هرگز فراموش‌تون نمی‌کنه.

ممنون.
بابت همه چیز

__________________________________________________________________