دوشنبه، 4 اسفند، 1382

فراموش خانه يک ساله
گاهی حرف زدن بهانه می خواد.چه بهانه ای بهتر از اين؟؟۲۴ ساعت دير شد؟الان می گم خب!!!
خيلی وقت بود که فقط حرکت می کردم بدون اينکه به راهی اومدم نگاه کنم...خوبی سالگردها به همينه...ديشب مجبور شدم که به راهی که اومدم نگاه کنم...
تکه های کوچک شادی...اين روزها زياد شده تو زندگيم...تکه های کوچک و پراکنده شادی...تکه های کوچک و کوتاه شادی....تکه هايی که کمند ولی مزه شون مثل کيک شکلاتی تا مدت ها می مونه.مثل رنگ نارنجی غروب توی آسمون...دوستشون دارم زياد...
وقتی که تصميم گرفتم اين راه رو طی کنم ،پياده،اصلا فکر نمی کردم همه چيزش اينقدر برام خوب باشه.با وجود همه تلخی هاش...همه خاکستری هاش...همه نداشتن ها
زندگی بادبادکی اين روزها بهترين اتفاق ممکن برای منه....رها رها رها....روی ابرا زندگی کردی؟؟من ديگه روی زمين نيستم...به آسمون هم نزديک نيستم اما زير پام سبکه کمک می کنه بپرم بی دغدغه
نوشتن خيلی چيزا بهم ياد داد.بعضی ها رو می شه گفت.بعضی ها رو نه!!!
وقتی شروع کردم می خواستم که فراموش کنم..وحالا اين تنها کاريه که ديگه انجام نمی دم...اينجا لحظاتی برام جاودانه شد که برای يک عمر کافيه...
نگاه کردن به دنيا از اين پنجره بهترين کاری بود که می تونستم تو زندگی انجام بدم...حالا می دونم که اين پنجره بازه...تا وقتی من باشم...تا وقتی طوفان نياد و منو نبره...
حس لحظه...نوشتن اينو بهم ياد داد...و اينکه قدرشو بدونم...من با نوشتن بهترين لحظاتم رو جاودانه کردم...
بعضی چيزا هست برای داشتن...بعضی چيزا هم هست برای نداشتن...من با نوشتن داشته هامو ثبت کردم.نداشته هامو فراموش نکردم..اما حسرتشون رو نمی خورم..سعی می کنم که نخورم...
سهم آدما از زندگی هميشه نبايد زياد باشه...من به سهم کوچيکم از زندگی راضيم...تو نبودی...نيستی هم....به خاطر همين همه لحظه هايی رو که می تونست تا ابد برای تو باشه پس زدی
می دونی؟حس می کنم که خط پايان نزديکه و من دارم برنده می شم. هميشه آهسته و پيوسته حرکت کردن رو دوست داشتم و دارم.شايد يه روز برگردم و ازت بپرسم:چرا خوابيدی خرگوش؟
نگران من نباش...نبودنت اصلا برام بد نيست...نترس! من مومنم تا هميشه...اما به خاطر ايمانم فرصت زندگی کردن رو از خودم نمی گيرم...فرصت شاد بودن...
طفلکی ترين مهربون دنيا:يه روز تو هم همين راهی رو می ری که من رفتم.هر از گاهی به آسمون بالای سرت يه نگاهی بنداز...اونجا حتما يک ستاره هست که برای تو بدرخشه و تاريکی ها تو روشن کنه...من کنار يکی از همين ستاره ها دارم تاب می خورم...برات نور می فرستم،اما به خاطرت پايين نميام...آها پنجره اتاقت باز باشه لطفا...از روی ابرا برات قاصدک می فرستم...
ازت ممنونم که منو اهلی کردی...مواظب گلت باش...
دل جان:همون جايی که هستی بمون.من تو رو بد جايی جا نذاشتم...اون جا خيلی بهتر از پيش من بودنه...شايد يه روز دوباره به هم رسيديم...زخماتم زود خوب ميشه...کسی هست که مواظبته...مطمئن باش
شايد يه روز اين نوشته رو مرتب کنم...اونقدر مرتب که خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی خوشت بياد...اما اين نوشته مال تو نيست...مال همه کسانی است که اين مدت نوشته های منو خوندند.کسانی که با بودنشون کمک کردند لحظات خوب رو بشمارم و اونا رو جاودانه کنم...کسانی که بهم ياد دادند چجوری اين تکه های کوچک رو کنار هم بذارم و ازشون يک خورشيد پرتغالی رنگ بسازم که فقط مال خودمه...
دوستتون دارم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
هر از گاهی از پشت اين پنجره يه سر بهم بزنين ـ مثل اين مدت ـ صاحب فراموش خانه هرگز فراموشتون نمی کنه...
ممنوم
بابت همه چيز

__________________________________________________________________