افسوس
من با تمام خاطره هایم
از خون، که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم
برهم نمی زند*

پی نوشت اول: غروری که هیچ گاه، خود را چنین حقیر نمی زیست


پی نوشت دوم: دلم می خواهد سرم را به سوی آسمان بگیرم، فریاد بزنم و بگویم: چیزی که این روزها دارد از من، از درون من به یغما می رود، نیروی جوانی و سرزندگی است. نیرویی که هرگز بازنخواهد گشت
دستی که همه این اتفاقات را خواسته و نوشته برای من، مرا رویین تن یا سیمرغ پنداشته.
من رویین تن نیستم.
من سیمرغ نیستم. از خاکستر وجودم چیزی دوباره سر بر نخواهد آورد.
.به خودت قسم چیزی سر بر نخواهد آورد
من دخترک کوچکی هستم که تا دنیا دنیا است دلش می خواهد تلاش کند تا یک روز هم که شده آن طور که دوست دارد زندگی کند.
من از این جدال های پنهانی و بیرونی خسته ام.
از این همه دویدن و به هیچ نرسیدن.
از این همه فرسوده گی برای به دست آوردن چیزهایی که خودمان هم هنوز درست نمی دانیم چه هستند خسته ام.
زود بود، زود است.همه این بازی ها زود است برای ما.
من به خودت قسم خسته و دل مرده و شکسته ام.

پی نوشت سوم: اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است،
فریبنده تر نبود؟*

پی نوشت چهارم: احمقانه است گفتن همه این ها در وبلاگ.چرا گفتم؟ معتقدم صدای من به گوش اش نمی رسد. شما کاری کنید.
اگر هنوز خدایی هست!

* فروغ فرخ زاد

__________________________________________________________________


نمی دانم چرا.
راستش خیلی وقت هم هست که دنبال دلیل نمی گردم.
فقط دلم می خواهد باشد. دلم می خواهد بعضی چیزها برایم همیشگی باشد. من خسته نشوم از حضورشان، از داشتن شان.
دلم می خواهد بعضی چیزها در من باشد. آن قدر درونی شود که نشود درباره شان حرف زد. نوشت.
دلم می خواهد بعضی چیزها در من به وجود بیاید، ریشه بدواند و باقی بماند. بدون من حتا.
دلم می خواهد گاهی چشم ببندم و تکیه کنم به دستی که می دانم هست.
دلم می خواهد چنین شب هایی باشد تا من گریه کنم و پس پشت گریستن ام امید باشد.
گریه کنم. بی هیچ پرسشی و جوابی و بعد آسوده شوم، به همین راحتی.
دلم می خواهد چنین شب هایی باشد. شب هایی که من نباشم، تو نباشی، هیچ کس نباشد. فقط همان دیوار سیاه بلند باشد و دستی که به راز و نیاز دراز شود.
حالا دیگر فرقی نمی کند، شب قدر باشد یا نه. کنار آن دیوار باشم یا در اتاق ام یا خزیده گوشه تخت ام...
من فقط می خواهم لحظه هایی باشد در زندگی تا به یاد بیاورم: "قدر لحظه ها از یاد می رود"
تا من چشمان ام را ببندم و هی تکرار کنم: قدر لحظه ها از یادم نرود !
همین.

__________________________________________________________________


دلم برای خودم می سوزد. برای وبلاگ ام بیشتر.
دلم برای خودم می سوزد که این همه کار و بلا ریخته روی سر پردردم و نمی دانم چه کارشان باید بکنم.
بیشتر دلم برای وبلاگ ام می سوزد که به حال احتضار افتاده است.

دلم برای خودم می سوزد که شب ها خواب درست و درمانی ندارم و روزها خواب خواب هستم.
بیشتر دلم برای وبلاگ ام می سوزد که شب ها جلوی چشم ام می آید و با چشمانی بی فروغ نگاه ام می کند. انگار می خواهد بپرسد چرا کمر به قتل اش بسته ام. به کدام دلیل بی توجیه دیگر کاری کرده ام که رو به قبله بخوابد.

حقیقت این است که من منتظرم.
منتظرم 20 آبان بیاید و برود. من امتحانی سخت بدهم و ببینم دانای زبان فرانسه می شوم یا نه!
منتظرم 27 آبان بیاید و برود. من امتحانی سخت تر بدهم و ببینم وکیل می شوم یا نه !

دلم برای وبلاگ ام می سوزد. برای خودم بیشتر.
دلم برای خودم می سوزد که منتظرم
منتظرم تا :
" طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
من ام! "*
.
.
.


دلم برای خودم می سوزد.
" که گفته است
من آخرین بازمانده ی فرزانه گان زمین ام؟ "*


* شاملو

__________________________________________________________________