دلم برای خودم می سوزد. برای وبلاگ ام بیشتر.
دلم برای خودم می سوزد که این همه کار و بلا ریخته روی سر پردردم و نمی دانم چه کارشان باید بکنم.
بیشتر دلم برای وبلاگ ام می سوزد که به حال احتضار افتاده است.

دلم برای خودم می سوزد که شب ها خواب درست و درمانی ندارم و روزها خواب خواب هستم.
بیشتر دلم برای وبلاگ ام می سوزد که شب ها جلوی چشم ام می آید و با چشمانی بی فروغ نگاه ام می کند. انگار می خواهد بپرسد چرا کمر به قتل اش بسته ام. به کدام دلیل بی توجیه دیگر کاری کرده ام که رو به قبله بخوابد.

حقیقت این است که من منتظرم.
منتظرم 20 آبان بیاید و برود. من امتحانی سخت بدهم و ببینم دانای زبان فرانسه می شوم یا نه!
منتظرم 27 آبان بیاید و برود. من امتحانی سخت تر بدهم و ببینم وکیل می شوم یا نه !

دلم برای وبلاگ ام می سوزد. برای خودم بیشتر.
دلم برای خودم می سوزد که منتظرم
منتظرم تا :
" طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
من ام! "*
.
.
.


دلم برای خودم می سوزد.
" که گفته است
من آخرین بازمانده ی فرزانه گان زمین ام؟ "*


* شاملو

__________________________________________________________________