نمی دانم چرا.
راستش خیلی وقت هم هست که دنبال دلیل نمی گردم.
فقط دلم می خواهد باشد. دلم می خواهد بعضی چیزها برایم همیشگی باشد. من خسته نشوم از حضورشان، از داشتن شان.
دلم می خواهد بعضی چیزها در من باشد. آن قدر درونی شود که نشود درباره شان حرف زد. نوشت.
دلم می خواهد بعضی چیزها در من به وجود بیاید، ریشه بدواند و باقی بماند. بدون من حتا.
دلم می خواهد گاهی چشم ببندم و تکیه کنم به دستی که می دانم هست.
دلم می خواهد چنین شب هایی باشد تا من گریه کنم و پس پشت گریستن ام امید باشد.
گریه کنم. بی هیچ پرسشی و جوابی و بعد آسوده شوم، به همین راحتی.
دلم می خواهد چنین شب هایی باشد. شب هایی که من نباشم، تو نباشی، هیچ کس نباشد. فقط همان دیوار سیاه بلند باشد و دستی که به راز و نیاز دراز شود.
حالا دیگر فرقی نمی کند، شب قدر باشد یا نه. کنار آن دیوار باشم یا در اتاق ام یا خزیده گوشه تخت ام...
من فقط می خواهم لحظه هایی باشد در زندگی تا به یاد بیاورم: "قدر لحظه ها از یاد می رود"
تا من چشمان ام را ببندم و هی تکرار کنم: قدر لحظه ها از یادم نرود !
همین.

__________________________________________________________________