آن‌چه در یک روز گرم تابستان دیدم

من یادم بود. از وقتی خبر را شنیدم یادم بود. تا پری‌روز هم یادم بود. نه! تا صبح دی‌روز هم یادم بود. تا صبح دی‌روز که از خانه زدم بیرون و آن‌قدر کار داشتم که پاک یادم رفت...

وقتی توی تاکسی هفت تیر نشستم خوابم گرفت. شروع به کتاب خواندن کردم، تا خوابم نگیرد و آقایی که بغل‌دستم نشسته بود از خستگی‌ام سوء استفاده کند و ...
به هفت تیر که رسیدیم با تعجب به جمعیت توی پارک نگاه کردم. راننده پرسید دعوا شده؟ کسی که جلو نشسته بود گفت: نه! امروز زنان تظاهرات دارند.
نفهمیدم چه‌طور از ماشین پیاده شدم. رفتم توی پیاده‌رو.
مردم از گوشه کنار می‌آمدند . سرشان توی گوش هم‌دیگر بود. پچ پچ می‌کردند.پیرزنی را دیدم که روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. جلو رفتم . می‌خواستم بپرسم چه شده که زنی چادری با باتوم طرفم آمد و مرا به گوشه‌ای پرت کرد.دست پیرزن را گرفت و به زور بلندش کرد.پیرزن از درد فریاد کشید. زن باتوم به دست با فریاد گفت: اگر واقعا برای پیاده روی آمده بودی تا دستگیرت نکردم از این‌جا برو.
آن طرف‌تر پلیس با آرامش خانم‌ها را از هم جدا می‌کرد اما آقایان را می‌گرفت و می‌زد.
دست و پایم می‌لرزید. مبهوت ایستاده بودم که زن باتوم به دست دیگری آرام آمد طرفم. فهمیده بودم که این جماعت، پلیس زن هستند. نگاهش کردم، گفت بروید، خانم‌ها حق و حقوق نمی‌خواهند. تا گلویم آمد بگویم: از کجا می‌دانید؟ مگر شما نماینده همه زنان ایران هستید؟ اصلا کی به شما اجازه نمایندگی داده است. اما نگفتم. دلم می‌خواست بگویم و نگفتم. حرف بغض شد و همان‌جا در گلو ماند.
لرزش دست و دلم بیشتر شد وقتی دیدم مانا و چند دختر دیگر را دارند می‌برند آن طرف میدان. فریاد کشیدم. صدایم توی بوق ماشین‌ها و فریاد پلیس‌های زن محو شد.مثل دیوانه‌ها دویدم آن‌طرف میدان. فکر کردم به موبایلش زنگ بزنم. بعد گفتم شاید ازش گرفته باشند. فکر کردم زنگ بزنم به دکتر و بهش بگویم با کدام ماده قانون یا آیین‌نامه می‌شود کسی را که به زور دارند می‌برند خلاص کرد. زنگ نزدم. تحمل سکوت دکتر را پشت تلفن نداشتم.
مردم آن طرف میدان جمع شده بودند. گوشه‌ای ایستادم. چشم‌ام دنبال مانا می‌گشت. با صدای مردم سرم را چرخاندم. خوب که گوش دادم دیدم می‌گویند: ولش کن! ولش کن! زنی کوچک اندام را دیدم که فرار می‌کرد. خوب که نگاه کردم دیدم دست ندارد. پلیسی دنبالش بود. مردی را دیدم که چادر پلیس را کشید.پلیس برگشت طرفش و با باتوم توی سرش زد.
شماره موبایل مانا را گرفتم. صدایش را که شنیدم چشمانم خودش را هم توی جمعیت دید.
ماشین‌ها ایستاده بودند برای تماشا. بین ماشین‌ها مردی ایستاده بود که پیرهن‌اش پاره شده بود. فریاد می‌کشید و فحش می‌داد. پلیسی به طرف‌اش آمد که با دستور مقام بالاترش متوقف شد.
آن طرف‌تر موتوری ایستاده بود، پلیس جوان که از حرف زدنش فهمیدم تهرانی نیست به طرف موتور رفت و با باتومش به موتور کوبید، آینه موتور شکست. راننده موتور التماس کرد که او را نزند. پلیس اما گوش نکرد.
گلویم درد می‌کرد. کسی از کنارم رد شد و پرسید چرا تظاهرات کردند؟ گفتم: تجمع مسالمت آمیز است. یعنی قراربود که باشد.
گریه‌ام گرفته بود. من بین این همه آدم هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. نه دل جلو رفتن داشتم، نه پای عقب رفتن. به خودم فحش می‌دادم. به فراموش‌کاریم، به ترس‌ام، به به‌دردنخوری‌ام.
حرف‌های مردم را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. یکی به پلیس فحش می‌داد.یکی به زن‌ها فحش می‌داد.یکی می‌گریست. یکی ناله می‌کرد. یکی قاه قاه می‌خندید.
زن‌ها آفرین می‌گفتند. مردها متعجب بودند. و بعضی‌هاشان به زنانی که شعار می‌دادند: آزادی ضدزن مسدود باید گردد، هاج و واج نگاه می‌کردند.
مردی آمد و همه را فرستاد آن طرف خیابان، فهمیدم لباس شخصی است. یخ کردم. آرام از بین ماشین‌ها رد شدم. تلفن‌ام زنگ زد. دکتر بود. می‌گفت خانمی که برای طلاق آمده بود پیش‌ام مشاوره دوباره آمده، می‌خواست بداند کی‌ می‌رسم. گفتم الان می‌آیم.
ده دقیقه بعد دفتر بودم. وارد اتاق که شدم، زنی از جایش بلند شد. دستش باند پیچی بود، عینک‌ آفتابی زده بود. بیهوده بود. گونه کبودش از زیر عینک هم معلوم بود.
پشت میز که نشستم زدم زیر گریه.

پی‌نوشت: این، همه آن‌چیزی بود که من در یک روز گرم در شهری که تهران است و مرکز کشوری به نام ایران، دیدم. کشوری که خاک سست‌اش دل مردمش را می‌لرزاند و تخت دولت‌مردانش را نه!
من از همه آن‌چه با چشم‌های خودم دیدم سخن گفتم. اما از آن‌چه باید می‌دیدم و ندیدم، سخنی نخواهم گفت. اگر کسی خواست بداند، بیاید آرام از خودم بپرسد تا آرام‌تر در گوشش بگویم.

__________________________________________________________________


من گفته بودم حالا اگر باختید هم خیلی مهم نیست.
اما نه این‌جوری.
. . .
فعلا افسرده هستم.

__________________________________________________________________


یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید: اگر می‌خواهی بفهمی چه‌قدر تنهایی، ببین تعطیلاتت چه‌گونه می‌گذرد.
همین!

پی‌نوشت: راستش این ضرب‌المثل را خودم دوروز پیش کشف کردم. اول کمی شک داشتم که نام ضرب‌المثل را رویش بگذارم. کمی که فکر کردم، دیدم همه ضرب‌المثل‌ها احتمالا همین‌گونه ساخته شده‌اند.
گمانم سازنده‌شان در یک موقعیت پیچیده قرا گرفته، یا دست کم فکر کرده در یک موقعیت پیچیده قرار گرفته، بعد به خاطر این‌که کمی از بار این موقعیت پیچیده بکاهد شروع به ساختن ضرب‌المثل کرده. پس از مدتی هم احتمالا آن موقعیت پیچیده را فراموش کرده. اما آن جمله با گذشت سال‌ها حضورش در زندگی مردم پررنگ‌تر شده.

گمان نکنم من در موقعیت پیچیده‌ای قرار داشته باشم. فقط دوروز است این فکر مثل مگس در ذهن‌ام وزوز می‌کند که گذراندن تعطیلات می‌تواند نسبت مستقیمی با میزان تنهایی داشته باشد. گفتم جایی ثبت‌اش کنم شاید روزی کشف شدم.

می‌دانم که با این تفاسیر، ضرب‌المثل، قدیمی محسوب نمی‌شود. اما اگر بپذیریم این احساس قرن‌های متمادی است که در نوع بشر وجود دارد و از اجدادمان به ما رسیده، می‌شود با اغماض قبول کرد که ضرب‌المثلی قدیمی است. گیرم شکل ظهور این احساس در نسل‌های مختلف فرق داشته باشد. یا شکل تعطیلات به شکل امروزی نباشد.

اگر تعطیلات را وقفه‌ای بین آن‌چه دوست داریم، یا آن‌چه بهش خو کرده‌ایم بگیریم، می‌بینیم تنهایی از روزی شروع شد که خدا به آدم گفت از بهشت برو بیرون.
گیرم به ما آموخته باشند تعطیلات برای استراحت یا انجام کارهای عقب افتاده یا تفریح باشد.
از کجا معلوم خدا هم همین‌ها را به آدم نگفته باشد؟

__________________________________________________________________