در فصل برگ ریز
آمد؛
دلگیر،
چونان غروب غم زده پاییز.
و من ملال عظمیش را،
در چشم های سیاهش
خواندم.

رفتیم
- بی هیچ پرسشی و جوابی-

وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت.
دیدم که جام جان افق پر شراب بود

من،
در آن غروب سرد،
مغموم و پر زدرد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را.

شب می رسید و ماه،
زرد و پریده رنگ،
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم.

آن گاه،
عمق وجود خسته ام از درد،
- با نگاه
کاوید.
در بند بند جسمم
سیال سرخ جاری خون را
دید

لرزید
بر روی
چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آن گاه خیره خیره، نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت.
پرسید:
" بی من چگونه ای لول؟!"
گفتم:
- ملول.

خندید.

حمید مصدق

__________________________________________________________________


حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
.
.
.
حال و روزم بهتر می بود اگر تا همیشه این بیت را به خاطر می سپردم.
بهتر می بود . . .

__________________________________________________________________