.اول: شب های این روزهای من گره خورده با خیال تو

دوم:من از دنیایی که این گونه بین ما فاصله می اندازد عصبانی ام.

سوم:دلم یک کلبه کوچک چوبی می خواهد .کلبه ای آخر دنیا که همه شلوغی ها بس شود.کلبه ای آرام برای من و تو.حاضرم برای رسیدن به آن تا آخر دنیا بدوم.

__________________________________________________________________


دومین باری است به خاطر این همه بی خبری که فاصله بین ما را در این سال ها پوشانده نفسم می گیرد.
من به خاطر این همه بی خبری،این همه فاصله، این همه درد که در چشم های تو هست و روز به روز بیشتر می شود خودم را نمی بخشم...
زندگی را نمی بخشم . . .
مادرانمان را نمی بخشم . . .
دنیا را نمی بخشم . . .
خبر را دو روز است شنیده ام و دستم حتا نرفت گوشی تلفن را بردارم و با صدایی ساختگی تسلیت بگویم.
نمی توانستم،نمی توانم . . . نمی توانم این حس هیچ نبودن،این حس بهت را از صدایم محو کنم.
خیلی ساده فکر می کنم تو هم حق داشتی همه این سال ها با پدرت زندگی کنی،همان طور که من زندگی کردم.
تو هم حق داشتی طعم دوست داشتن پدر بدود زیر زبانت.همان طور که زیر زبان من دوید.
شانه های کوچک تو برای کشیدن این همه بار کوچک است هنوز.
حق تو نبود این گونه به مراسم ترحیم کسی بروی که فقط نام پدرت را داشت.نه هیچ چیز دیگر . . .
در حالی که می توانست همان گونه که تو می خواستی پدر باشد، زندگی می گذاشت اگر...
من قدرت حرف زدن با تو را نداشتم.به خاطر همین تمام دی شب در اتاق تاریکم نشستم و درد کشیدم و تا صبح خوابت را دیدم.
تو بهت زده و فرسوده و تلخی.برای همین صبح بدون خداحافظی رفتی.
پدرت مرده و اطرافیانت به تو اجازه غمگین شدن نمی دهند.
لعنت به این همه فاصله که بین ما است و زمان به حجمش می افزاید فقط.
لعنت به این زبان الکن من که این همه حرف دارد و توان بیان ندارد.
لعنت به این زندگی که روز به روز چهره واقعی اش دارد زشت تر می شود.

تو دستی می خواستی که به نوازشت دراز شود.
آغوشی که به اشکهایت گشوده شود.
من داشتم و دریغ کردم.
تمام دی شب در اتاق تاریک نشستم و درد کشیدم.
شاید هم نمی خواستی هان؟
شاید می خواستی غرور همه این سال ها را در این روزهای تلخ فرساینده ادامه دهی تا همه چیز برای همیشه تمام شود.هان؟ ناقص بودن پدر و وسط ایستادن تو . . .

کاش نشکنی . . .
کاش بتوانم حجم این همه فاصله را کم کنم تا حرف بزنی با من
کاش برای یک بار هم که شده روبروی یکدیگر خودمان باشیم.نه روابط احمقانه ای که ما را به هم پیوند می دهد و دور از هم نگه می دارد.
من مثل یک بچه دلم می خواهد پاهایم را به زمین بکوبم،آرزو کنم که تو با من حرف بزنی،که من با تو حرف بزنم.دلم می خواهد جیغ بکشم و این آرزو را آن قدر دست یافتی کنم تا همه برای برآورده شدنش تلاش کنند.

من تلخم،من بی حوصله ام ، من برای این همه تنهایی تو بغض دارم.
دلم می خواهد تا وقتی برگردی همین گونه بمانم.شاید بتوانم مرهم باشم...

هیچ وقت به تو نگفته ام دوستت دارم. نه؟

__________________________________________________________________


برای او و صدای لرزانش

دارد می شود یک سال . . .
سال می گذرد از روی آخرین نوشته ام برای تو
از روزی که نوشتم : حلالت باشد دلم،اشکهايم،شانه ام و نه غرورم
نه سال گذشته آن را خواندی و نه امسال این را خواهی خواند
امشبت که بگذرد شاید بگویمت : در زندگی لحظات گندی هست که فقط و فقط آدمی خودش باید بتواند صبوری کند و از پس شب بلندش سحر را ببیند.
این لحظات سخت نیست،تلخ نیست،بد نیست،فقط گند است همین!
شاید فردا بهتر شده باشی، شاید هم نه . . .
اما حتما می گویمت : ما خواستیم که دیگر گونه باشیم.خودمان خواستیم بانو جان! پوستمان هم کنده شده.پس باید یک جورهایی این لحظات گند فرساینده را هم طاقت بیاوریم.
اولین بار نیست.آخرین بار هم نخواهد بود.
مدتی است دارم فکر می کنم زندگی ارزش این همه فرسایش را ندارد.این همه کوبیده شدن . . . اما خودمان خواستیم عزیز جان!
شاید سهممان این همه درد نبود. اما نفرینی پشت سرمان نیست.می خواهم این را بفهمی . . .
چه قدر دلم می خواست امشب هم صدا شوم با تو و بخوانم :
گریه نمی کنم نرو
آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون
بغض نمی کنم ببین

کاش این همه خسته نبودی از بازی های بزرگ که این بشود حرف دلت،حرف زندگیت ...
کاش این همه تلخ نمی شدی تا ماندنش به هر قیمتی را بخواهی
چرا یادم افتاد که یک سال گذشت؟
یادم نیافتاد که بخواهم همه این راه رفته را بازگردم.
خواستم بگویم من تو را تلخ نمی خواستم.
تو را فرسوده و له شده نمی خواستم
نفرینی نبود. باور کن که نبود.
و نیست . . .
تاب بیار عسل بانو.
دنیا لبخندت را می طلبد هنوز

__________________________________________________________________


خاتون جاودان کلید اینجا را دوم اسفند ماه دستم داد.لبخندی زد و گفت : دو سالگی فراموش خانه مبارک.
دوم اسفند ماه فراموش خانه دو ساله شد. دوم اسفند ماه سحر مرد.
دلم می خواست این قدر همه چیز به هم نمی ریخت.این قدر زندگی مرا شلوغ و روزمره و گمگشته نمی خواست.دلم می خواست مانند گذشته دستم می رفت تا از وقتم بدزدم برای نوشتن.بگویم چرا قبول کردم بیایم اینجا.بگویم خاتون چه آرام و چه صبور دستم را گرفت و کمک کرد بپرم...

نشد.

شاید روزی فرصت شد و گفتم.
خیلی طول کشید تا بتوانم دوباره بلند شوم.این همه گرفتاری و بیماری و درد قرار نبود سهم من از زمستان بی پیر باشد.شاید هم قرار بود...تا بتوانم بهار متفاوتی را آغاز کنم.
بهار برای من چهار پنج روزی است آغاز شده است.بعد از آن همه شلوغی و درد . . .
دوران نقاهتم را سپری می کنم و تمام سعی ام بر این است تا توان از دست رفته ام بازگردد.
دلم بهار خوب می خواهد و تابستانی خوب تر. خوب که فکر کردم دیدم تابستان سال گذشته را از همه فصل هایش بیشتر دوست داشتم.عجیب و کمی خنده دار است.شاید باید یاد بگیرم که دیگر دل به فصل ها و روزها و ماه ها نبندم.

برنامه خاصی برای اینجا نوشتن ندارم.تمام سعی ام این است که نوشتن را ترک نکنم.اما زندگی شاید مرا خیلی گرفتار بخواهد.آن قدر که فرصت اینجا نوشتن را هم نداشته باشم.اما در حال حاضر یعنی تا جایی که دست من باشد هستم و می نویسم...

اگر گاهی دیدید تاریخ نوشته ها با تاریخ جاری نمی خواند بدانید دست نوشته هایی از دفتر خاطراتم را اینجا آورده ام که به نظرم ارزش خوانش همگانی را داشته اند.

از آن خانه هیچ نیاوردم با خودم.جز همین نوشته فراموش خانه یک ساله که آن هم خاتون دلش خواست اینجا بماند.
خاتون جاودان:
لازم نیست بگویم چقدر ممنون تو ام.
اما لازم است بگویم : سبد سبد گل بوسه برای کسی که روزهای مرا سفید خواست .

برای همه شما هم روزهایی شاد و سفید آرزو می کنم. و پر از سلامتی. . .
ممنون که هر از گاهی سری به اینجا می زنید.می خواهم بدانید صاحب فراموش خانه هرگز این همه مهر را فراموش نمی کند و تا همیشه شرمنده محبت بی حد و حصر شما است.امیدوارم لایق باشم.

__________________________________________________________________