برای او و صدای لرزانش

دارد می شود یک سال . . .
سال می گذرد از روی آخرین نوشته ام برای تو
از روزی که نوشتم : حلالت باشد دلم،اشکهايم،شانه ام و نه غرورم
نه سال گذشته آن را خواندی و نه امسال این را خواهی خواند
امشبت که بگذرد شاید بگویمت : در زندگی لحظات گندی هست که فقط و فقط آدمی خودش باید بتواند صبوری کند و از پس شب بلندش سحر را ببیند.
این لحظات سخت نیست،تلخ نیست،بد نیست،فقط گند است همین!
شاید فردا بهتر شده باشی، شاید هم نه . . .
اما حتما می گویمت : ما خواستیم که دیگر گونه باشیم.خودمان خواستیم بانو جان! پوستمان هم کنده شده.پس باید یک جورهایی این لحظات گند فرساینده را هم طاقت بیاوریم.
اولین بار نیست.آخرین بار هم نخواهد بود.
مدتی است دارم فکر می کنم زندگی ارزش این همه فرسایش را ندارد.این همه کوبیده شدن . . . اما خودمان خواستیم عزیز جان!
شاید سهممان این همه درد نبود. اما نفرینی پشت سرمان نیست.می خواهم این را بفهمی . . .
چه قدر دلم می خواست امشب هم صدا شوم با تو و بخوانم :
گریه نمی کنم نرو
آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون
بغض نمی کنم ببین

کاش این همه خسته نبودی از بازی های بزرگ که این بشود حرف دلت،حرف زندگیت ...
کاش این همه تلخ نمی شدی تا ماندنش به هر قیمتی را بخواهی
چرا یادم افتاد که یک سال گذشت؟
یادم نیافتاد که بخواهم همه این راه رفته را بازگردم.
خواستم بگویم من تو را تلخ نمی خواستم.
تو را فرسوده و له شده نمی خواستم
نفرینی نبود. باور کن که نبود.
و نیست . . .
تاب بیار عسل بانو.
دنیا لبخندت را می طلبد هنوز

__________________________________________________________________