اول: فکر می کنم دیار ما روزهای خوبی را نمی گذراند.
روزهای خوبی را نمی گذرانیم.
این رفتن های پی در پی نمی گذارد که حال من خوب باشد.
این رفتن های دست جمعی چه بدتر! . . .
هوای آلوده اگر تیره گی هدیه ندهد به من، درد را حتما هدیه می دهد.
می خواهم حرف بزنم. خیلی خیلی حرف دارم که بزنم.
فرصت اش نمی دانم اما کجاست؟

دوم: اگر به من بگویند که باز هم روی زمین اتاق ام بنشین ام و به تخت ام تکیه بزن ام و درس بخوان ام، قطعا می میرم. شکر خدا این امتحانات باقی مانده هم تمام شد !

سوم: قرار بود آخر هفته بروم میهمانی. اما امروز صبح تصمیم گرفتم بروم سفر. دلم یک نفس عمیق می خواهد.

چهارم: تو می دانی این همه تردید من از کجا می آید؟ به کجا می رود؟ یا مرا قرار است کجا ببرد؟

__________________________________________________________________