اول: سیمین دانشور کتاب سووشون خود را این گونه آغاز می کند:
به دوست
که جلال زندگی ام بود
و من در سوگ اش
به سووشون نشسته ام.
.
.
.

سه ماه است هر روز کاغذ سفید را روبه روی ام می گذارم، بالای آن می نویسم:
به دوست . . .
سه ماه است بقیه کاغذ سفید می ماند.

دوم: اين نوشته را در ميان ورق پاره های دوستی قديمی پيدا کرده ام که حالا خودش را گم کرده ام. شما که مي خوانيدش اگر دوست مرا ديديد به اوبگوييد که دوباره خوانی آدم را غمگين می سازد. گاهی البته
.
.
.
شما هم که این نوشته را می خوانید به نویسنده اش بگویید، خود عشق است. خود عشق . . .

سوم: شما می دانید دوست من که قدیمی بود، که جلال زندگی بود،کجاست؟
دوستی که من در غیاب اش آن قدر بهت زده ام که حتی نمی توانم غمگین باشم. چه برسد به این که در سوگ اش به سووشون بنشینم!
شما می دانید من چه کسی را، کی، کجا و چرا گم کرده ام؟
شما می دانید همه این مدت پی چه چیزی این گونه دور خود می چرخم؟
شما می دانید بی عشق چگونه می توان زیست؟

__________________________________________________________________