ساعت چهار صبح امروز کتاب خانه مرجع دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در آتش سوخت
.
.
.

انگار دستی چهار سال از زندگی مرا برید و انداخت دور.
انگار کات شده ام! از بهترین سال های عمرم کات شده ام.
.
.
.
تمام هفته گذشته، داشتم فکر می کردم به این که فقط یک نشانه کافی است.یک نشانه تا من بمانم. کنار همه چیزهایی که این سال ها با تردید به آن ها نگریسته ام بمانم. تمام هفته گذشته، دستم را برای یافتن یک نشانه دراز کردم.
امروز دست من به دیوار سیاه کتاب خانه مان کشیده شد.
فقط باید آن جا بوده باشی تا بفهمی چه می گویم. فقط باید آن جا، گوشه سمت چپ کتاب خانه نشسته باشی تا بفهمی این بغض چگونه دارد خفه ام می کند. بغضی که از ظهر اشک بی وقفه شده و تمامی ندارد انگار.
. . .
سهم من از این سال های اندکی که گذرانده ام زیاد نبوده. خاطره زیادی با خودم جمع نکرده ام از آن سال ها. اما دلم می خواست همان اندک باقی می ماند. دلم می خواست وقتی مثل مامان بعد از بیست و پنج سال پا به آن کتاب خانه می گذارم چیزی از گوشه قلبم بدود خودش را برساند پشت پلک هایم، اما من لبخند بزنم و بگویمش آن جا بماند. خاطرات را دوره کنم. با چنگی که به دل کشیده می شود از دل تنگی.
. . .
هر کسی که روزگار دانشجویی گذرانده باشد می تواند بفهمد یعنی چه وقتی می گویم: میز و صندلی و دیوار و ستون آن جا بوی آشنا داشت. نگاه آشنا داشت. گیرم با درد.
. . .
انگار کات شده ام.
انگار دستی مرا کند و گفت برو!
انگار باد شده ام.
. . .
چه قدر تنهایم روزی که بازگردم و ببینم هیچ چیز از من، از روزگار من، از خاطرات من باقی نمانده است.
.
.
.
فقط آرزو می کنم هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس، در هیچ لحظه ای از زندگی اش معنای واقعی جمله" دود شد رفت هوا" را نفهمد.
.
.
.
بخوانید 1 ، 2

__________________________________________________________________