فکر می کنم به این که چقدر باید درد کشید.
چقدر باید دندان روی دندان سایید و هیچ نگفت.
چقدر باید این ناملایمات را تاب آورد و سرخود را گرم کرد. شاید فراموش شوند یا فرسایش تدریجی شان کمی قابل تحمل شود.
فکر می کنم چه کسی روزگار ما را این چنین خواست؟ چه دستی گذاشت که حماقت این چنین در جان همه ریشه بدواند. که تیرگی چیره شود.
فکر می کنم چه چیزی مردم را وادار می کند با قاطعیت چشمان شان را ببندند و نخواهند هیچ چیز را ببینند؟
...
چقدر حرف دارم. چقدر غلغله درونم تحمل ناپذیر شده است.
چقدر از این دندان روی دندان ساییدن خسته ام.
چقدر صبوری مرا فرسوده کرده است.
. . .
به امروز بعد از ظهر فکر می کنم که آخرین است.
به حس پس از آن فکر می کنم.
به احساس خوب رهایی فکر می کنم.
به همه حرف هایی که این همه فرصت نداشته آن ها را تبدیل به گنداب کرده است.

اما خوب می دانم امتحان که تمام شود، من بی توجه به همه چیز، با عجله برای آخرین بار از آن در بزرگ بیرون خواهم آمد تا زودتر به خانه برسم و بخوابم. چرا که می دانم از خستگی مفرط رو به مرگم.
رو به مرگ

__________________________________________________________________