اول: تمام شد. هم ضربه. هم بی حسی بعدش، هم درد بعد از بی حسی اش
دلم نخواست بنویسم. دلم نخواست.

دوم: گریه می کند. می خندم. می گویم: می بینی زندگی چه بازی های غریبی دارد؟ می بینی همه چیز چه قدر قشنگ دارد به سمتی پیش می رود که ما هم مانند پدرانمان زندگی کنیم؟چه قدر همه چیز دارد آن جریان فرساینده مزخرفی می شود که تمام این چهار سال از آن فراری بوده ایم؟!
می خندد. می گوید: دیگر به چه زبانی باید بگوییم این پیشانی نوشت هیچ خوشایندمان نیست. کاش دست کم آشنایان می فهمیدند این چیزی که بخشی از زندگی ما تا همیشه با آن آغشته شده است، نه خوب است، نه شیرین است و نه به خاطرش بر دیگری فخری هست.چرا نمی فهمند این پیشانی نوشت هیچ خوشایندمان نیست. اما هست. حضور تلخ و گاه سنگین اش تا همیشه هست. . .
گریه می کنم.

سوم: هی نپذیر. هی چشمانت را روی هم بگذار و نبین. هی بهانه بیاور. نخواه که بفهمی. گوش هایت را بگیر.
اما من بازهم با صدای بلند می گویم تا روزی بشنوی:
دختر جان! دوست داشتنی، دوست داشتنی است و دوست داشتنی هم می ماند.
هر چه قدر هم که لج کنی و بهانه بگیری چیزی از عظمت اش کم نمی کند.
تو باید فهم اش کنی.
باید فهم کنی که خواستنی خواستنی است و خواستنی هم می ماند.

حالا هی لج کن و نفهم.

__________________________________________________________________