نه که حرفی نباشد برای گفتن ها!
نه که نقلی نباشد برای نوشتن ها!
هم حرف هست، هم نقل هست، هم درد
این که چرا نمی گویم و این که چرا نمی نویسم را نمی دانستم.
اما دی شب فهمیدم.
از شلوغی بی سابقه زندگی ام که بگذری، دلیلش این است که می ترسم.

من از گفتن و باز گفتن و نوشتن می ترسم.
روزی هزار بار می ترسم.
برای نوشتن حتا یک خط باید به هزار و یک چیز فکر کنم. نه وقتش هست، نه حوصله اش، نه سر بی دردی دارم که بخواهد این همه را تاب آورد.
برای همین این گونه شدم :
دخترکی بی صدا که فکر می کنم از شدت درد و این همه حادثه بی حس شده است.
دخترکی آرام که نه می تواند بلند بخندد و نه می تواند بلند بگرید. چون درد باز به سراغش می آید.
دخترکی که لبخند جزئی از صورتش شده است بدون این که بداند چرا.
دخترکی که از عریان کردن روحش حتا برای خودش هم می ترسد.
دخترکی که از بد فهمی، از برداشت نادرست، از حساب هایی که ممکن است به وجود بیاید می ترسد.
تو را نمی دانم.
اما
من
این
دخترک
را
د
و
س
ت
ن
د
ا
ر
م
.

__________________________________________________________________