بین همه کتاب های آن کتابخانه که گذاشتم پشت سر و آمدم دلم برای گزیده غزلیات سعدی تنگ شده است که صفحه اول آن نوشته شده بود:
" چون دل آرام می زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم."
دلم برای لحظه ای تنگ است که کتاب را گرفتم و روی دست خط تو دست کشیدم و میانه اشک گفتم:
"هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم"
تو خیره نگاهم کردی و "او" به اعتراض، میان ما ایستاد و گفت: روز مبارکی است امروز. گریه چه معنی دارد؟
نمی دانم کدام روز و کجای این جهان دلم آرام می گیرد و من در خانه ای که هیچ تصویری از آن ندارم روی صندلی کوچکی روبروی پنجره ای می نشینم و کتاب را بو می کنم و میانه اشک تقلا می زنم تا بفهمم کی این همه دور شدم. از خودم، از تو،
از ما...
آمده ای، روبرویم ایستاده ای و نگاهم می کنی. صدای نفس هایت را می شنوم در خواب و بیداری. به سختی چشمم را باز می کنم، نیمه. تو را می بینم و نمی بینم که خیره شده ای به من. بی هیچ حرفی. چشمم را می بندم. صدای پایت را می شنوم که دور می شود. پرده کنار می رود و فریاد من بلند می شود. نور آفتاب چشمانم را به هم می فشرد. پتو را می کشم روی سرم. می آیی و کنارم می نشینی. چشمانم را باز می کنم و می بینمت که خیره شده ای به من. پتو را کنار می زنم و می نشینم روی تخت. نگاهت می کنم یعنی که بی خود بیدارم کردی. چیزی نمی گویی و از اتاق می روی بیرون.
دست و رو شسته نشسته ام که صدای در می آید. لیوان به یک دست و دفتر و خودکار به دست دیگر، بازگشته ای. همه را می گذاری روی میز و دوباره خیره نگاهم می کنی.
می نشینم پشت میز. لب می زنم به چای که داغ نباشد. خودکار روی برگی از دفتر می لغزد :
" چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم"
لیوان داغ را می گذارم روی میز، لباس می پوشم و می زنم بیرون..
شب، خیلی دیر، می آیم و می بینم یادداشتی به جا گذاشته ای که :
" بر آرای ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم "
......
آمده ام، روبرویت ایستاده ام و نگاهت می کنم. گمانم صدای نفس هایم را می شنوی که چشم باز میکنی و متعجب نگاهم می کنی. آرام پرده را کنار می زنم و می گویم: "من اگر باشم، اگر بخواهم و بخواهی که دوباره باشم، این گونه ام. تو فقط می توانی از پشت این پنجره نگاهم کنی. هیچ نمی گویی. فقط می بینی و می شنوی." می نشینم لب تاقچه. " خوابت که پرید. حالت که جا آمد، خوب نگاهم کن و ببین تاب می آوری؟ که هر روز از پشت این پنجره این گونه ببینی ام؟"
از پس لحظه ای که هزار سال می گذرد بر من، آرام به طرفم می آیی. دستت را روی گونه های خیسم می کشی و تن برهنه ام را در آغوش می کشی. سرم را به سینه ات می فشاری و صدایی در گوشم می پیچد."خوش آمدی"
پا نوشت: این نوشته می شود که تفدیمی باشد به مانا.
ابیات از "سایه" است.
زنگ می زنم...
هروقت مطمئن شدم کلمه پس از شنیدن صدای تو از آن سوی خط، گریه نیست زنگ می زنم.
هروقت مطمئن شدم وقتی می گوییم خداحافظ و من گوشی را می گذارم به هق هق نمی نشینم زنگ می زنم.
.
.
.
دلم آرام گیرد.
دلم آرام گیرد.
دلم روزی آرام گیرد...
خب آقا!
جمله طلایی امروز من این بود:
"مهم ترین چیزی که باید سر جایش باشد تویی که الان هستی "
تمام روز را زیر آفتاب راه رفتم تا بگویم خیر! بگویم درست نیست!
تمام روز خواستم قبولش نکنم!
نشد.
حالا که نزدیکی های صبح روز بعد است،
فهمیدم که روزم را ساختی .
زندگیم را می سازی اصلا.
مانده ام غیر دوست داشتن تو، چه کار دیگری باید داشته باشم من
گمانم مشکل اینجاست که من دیگران را بیش از حد در جریان ماجرای دلم و مراوداتش گذاشته ام.
...