بین همه کتاب های آن کتابخانه که گذاشتم پشت سر و آمدم دلم برای گزیده غزلیات سعدی تنگ شده است که صفحه اول آن نوشته شده بود:
" چون دل آرام می زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم."
دلم برای لحظه ای تنگ است که کتاب را گرفتم و روی دست خط تو دست کشیدم و میانه اشک گفتم:
"هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم"
تو خیره نگاهم کردی و "او" به اعتراض، میان ما ایستاد و گفت: روز مبارکی است امروز. گریه چه معنی دارد؟

نمی دانم کدام روز و کجای این جهان دلم آرام می گیرد و من در خانه ای که هیچ تصویری از آن ندارم روی صندلی کوچکی روبروی پنجره ای می نشینم و کتاب را بو می کنم و میانه اشک تقلا می زنم تا بفهمم کی این همه دور شدم. از خودم، از تو،
از ما...


__________________________________________________________________