این وبلاگ اعصاب مرا به هم ریخت. بس که لوس است.
مثل دختربچههایی شده است که تا دستی به سر و رویشان میکشند، زود میدوند جایی میایستند تا همه ببینندشان و بگویند: وای چه خوشگل شدی!
ازبس لوس بازی درآورد و هی تند تند رفت آن بالا بالاها نشست، مرا حسابی چوپان دروغگو کرد.
من شرمندهام. شما ببخشید. بچه است هنوز. نمیفهمد!
. . .
چند وقت پیش دوستی قدیمی حالم را پرسید. مثل همیشه جواب معمول را دادم:
بد نیستم.
دوباره حالم را پرسید. دوباره همان جواب را دادم.
بار سوم اینگونه حالم را پرسید: چگونهای؟
فکر کردم اینجا بگویم که چگونهام.
شاید چون دیدم سماجتش در پرسیدن حالم، مرا وادار کرد پس از مدتها به خودم فکر کنم.
شاید چون حس کردم بد نیست اگر آدم دوستی قدیمی داشته باشد که هر از گاهی پیدایش شود و ته دل آدم را کمی بلرزاند.
میدانی رفیق جان؟
من خوبام. نه لزوما شاد، نه لزوما بیخیال. اما خوبام.
بهتر است بگویم بد نیستم. اینکه بد نیستم خیلی خیلی بهتر از این است که خوبام.
موهایم قرمز و ناخنهایم صورتی است.
سرم کم درد و نفسام به جاست.
چشمهایم هنوز برق خودشان را دارند. گیرم کمی متفاوت.
هنوز همان کفشهای قهوهای قدیمی را میپوشم.هنوز هم آرام راه میروم.
هنوز هم عاشق کیف خریدن هستم، هنوز هم برای نقرهجات میمیرم.
هنوز هم بلدم از ته دل بخندم.
هنوز هم میدانم چگونه گریه کنم که چشمها و نوک بینیام رسوایم نکنند.
هنوز هم دلتنگ میشوم.
هنوز هم عاشق خواندن و نوشتن هستم.
هنوز هم برای موسیقی فرانسوی میمیرم.
هنوز هم از تابستان بیزارم.
هنوز هم گاهی زیادی غرغر میکنم.
میدانی رفیق جان؟
هنوز غروبهای جمعه دلدل میزنم. هنوز عصرهای یکشنبه خفه میشوم. هنوز شبها نمیدانم پی چه چیزی ساعتها دور خودم میچرخم.
هنوز خاطرات دیوانهام میکنند.
هنوز گاهی دلم توفانی میشود و مرا از پا میاندازد.
هنوز گاهی برای خاک تو سری خودم دلم بدجوری میگیرد.
هنوز خیلی کار است که انجام ندادهام،خیلی تجربهها هست که هنوز ندارمشان.
هنوز هم گاهی هول میشوم.
میدانی رفیق جان؟
روزهایم با گذشته فرق جندانی نکرده.
زندگیام هنوز از رکود در نیامده. گیرم شکل رکودش متفاوت شده است.
روزهای شبیه به هم زیاد هست. چارهای هم نیست.
اما لابهلای همه اینها کسی هست که دوستم دارد و دوستش دارم.
کسی هست که لحظههای ناب میسازد برایم.
کسی که وقتی کنارش مینشینم، دستهایش دور شانهام میپیچد و به دستهایش بوسه میزنم. میخندد و من برای خندهاش میمیرم.
کسی که کنارم است و کنارش هستم و خوب است و خوبام. به همین راحتی.
میدانی رفیق جان؟
من هنوز هم بر این باورم اگر زندگی شادیهای کوچک را نداشته باشد به پشیزی نمیارزد.
هنوز هم دلخوشم به لحظهای که به هیچ چیز فکر نکنم، آرام گوشهای بنشینم و نگاهم به نگاهش گره بخورد و دلم آرام شود و با خودم بگویم: خوشام.
گمانم همین برای درک همه لحظات سخت زندگی کافی باشد. نه؟
گمانم همین برای همه زندگی کافی باشد. نه؟
پ.ن: شما چگونهاید؟
ترانهای هست با صدای گوگوش که من خیلی وقت است دوستاش دارم.
در قسمتی از این ترانه گوگوش اینگونه خوانده:
ما بیتفاوت به تماشا ننشستیم.
ما خود دردیم این نگاهی گذرا نیست.
مطمئن نیستم اما گمان نمیکنم، گوگوش خیلی فهمیده باشد چه خوانده. همانطور که من تا به حال درست نفهمیده بودم چرا این ترانه را و بهخصوص این قسمتاش اینقدر دوست دارم.
حقیقت این است که من این روزها، با این اخبار، درون منقلب و دل ناآرامی دارم. اما هیچ توان بیان ندارم. حقیقت این است که من خستهتر و مردهتر از این حرفها هستم که توانی برای نوشتن از درونم داشته باشم.
من خجالت میکشم بنویسم. خجالت میکشم بگویم زندگی خوب است و دارد خوش میگذرد.
خجالت میکشم بگویم شبها خوابم راحت است وقتی یک گوشه دنیا رویای کودکی خانه ویراناش میشود و جایی دیگر مردی بیرویا در چاردیواری تنگ و تاریک زندان به خواب مرگ فرو میرود.
خجالت میکشم از اتفاقات زندگیام بگویم وقتی دو گوشه دنیا هنوز جایی هست که مرگ سادهترین و بیصداترین اتفاق زندگی است. گوشهای برای قومی و گوشهای دیگر برای جوانی.
خجالت میکشم از دلتنگی بگویم وقتی گوشهای از دنیا کودکی هست که بمبها تا همیشه صدای مادر را از او گرفتهاند و گوشهای دیگر مادری شبانه فرزند جوانش را به دست خاک میسپارد.
خجالت میکشم از سرنوشت بگویم وقتی سرنوشت محتوم ما مردمان این گوشه دنیا را نه خدا که دست پلید قدرتمندانی تعیین میکند که کلمه برای توصیف پلیدیشان نیست هنوز.
خجالت میکشم در دنیایی زندگی میکنم که هیچ امیدی به بهبود اوضاعاش نیست.
.
.
.
خجالت میکشم بگویم این ترانه، بهخصوص این قسمت از دل من سخن گفته است.
خجالت میکشم ادعا کنم، این نگاهی گذرا نیست، وقتی ایمان دارم از دستان سردم و روح مسخ شدهام هیچ کاری ساخته نیست.