ترانه‌ای هست با صدای گوگوش که من خیلی وقت است دوست‌اش دارم.
در قسمتی از این ترانه گوگوش این‌گونه خوانده:

ما بی‌تفاوت به تماشا ننشستیم.
ما خود دردیم این نگاهی گذرا نیست
.

مطمئن نیستم اما گمان نمی‌کنم، گوگوش خیلی فهمیده باشد چه خوانده. همان‌طور که من تا به حال درست نفهمیده بودم چرا این ترانه را و به‌خصوص این قسمت‌اش این‌قدر دوست دارم.

حقیقت این است که من این روزها، با این اخبار، درون منقلب و دل ناآرامی دارم. اما هیچ توان بیان ندارم. حقیقت این است که من خسته‌تر و مرده‌تر از این حرف‌ها هستم که توانی برای نوشتن از درونم داشته باشم.
من خجالت می‌کشم بنویسم. خجالت می‌کشم بگویم زندگی خوب است و دارد خوش می‌گذرد.
خجالت می‌کشم بگویم شب‌ها خوابم راحت است وقتی یک گوشه دنیا رویای کودکی خانه ویران‌اش می‌شود و جایی دیگر مردی بی‌رویا در چاردیواری تنگ و تاریک زندان به خواب مرگ فرو می‌رود.
خجالت می‌کشم از اتفاقات زندگی‌ام بگویم وقتی دو گوشه دنیا هنوز جایی هست که مرگ ساده‌ترین و بی‌صداترین اتفاق زندگی است. گوشه‌ای برای قومی و گوشه‌ای دیگر برای جوانی.
خجالت می‌کشم از دل‌تنگی بگویم وقتی گوشه‌ای از دنیا کودکی هست که بمب‌ها تا همیشه صدای مادر را از او گرفته‌اند و گوشه‌ای دیگر مادری شبانه فرزند جوانش را به دست خاک می‌سپارد.
خجالت می‌کشم از سرنوشت بگویم وقتی سرنوشت محتوم ما مردمان این گوشه دنیا را نه خدا که دست پلید قدرت‌مندانی تعیین می‌کند که کلمه برای توصیف پلیدی‌شان نیست هنوز.
خجالت می‌کشم در دنیایی زندگی می‌کنم که هیچ امیدی به بهبود اوضاع‌اش نیست.
.
.
.

خجالت می‌کشم بگویم این ترانه، به‌خصوص این قسمت از دل من سخن گفته است.
خجالت می‌کشم ادعا کنم، این نگاهی گذرا نیست، وقتی ایمان دارم از دستان سردم و روح مسخ شده‌ام هیچ کاری ساخته نیست.

__________________________________________________________________