 |
|
|
|
بعضی وقتها هست که دلداری دادن هیچ دردی را دوا نمیکند. مثل دلداری دیشب من به تو. مثل دلداری آن شب تو به من. بعضی حرفها هست که هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. مثل حرفی که من آنروز به زنی گفتم که دستان سردی داشت و باز هم زیر چشماش کبود بود. بعضی دردها و مرضها هست که هیچوقت رنگ عوض نمیکند. مثل میگرن من، مثل خاک تو سری من.
بعضی وقتها چیزی بیشتر از شک و تردید است که آدمی را زمین میزند. خسته و فرسوده و بینفساش میکند. بیچارهاش میکند. آنوقت چاره نهایی، تحمل، سر و کلهاش پیدا میشود. بدون اینکه کوچکترین کمک موثری بکند.
من نمیدانم باید با این چیز چه کرد. نمیدانم که چرا نمیدانم! شاید چون جدید است. شاید چون میدانم شک و تردید نیست اما از همان جنس است. شاید چون در دنیایم کلمهای برایش ندارم.
من حتی به گذر زمان هم دیگر اطمینانی ندارم. . . . بعضی وقتها هست که فرقی نمیکند تو دلدار باشی یا دلداده. چیزی که گمان میکردی از آن توست گم میشود و چیز دیگری در زندگیات میافتد. چیزی که باید آرام برش داری و آرامتر کمک کنی تا به آنجایی که باید برسد. گمانام اینوقتها چیزی بیشتر از عشق و شور و امید نیاز است تا تو را مصمم به ادامه راه کند. شاید چیزی از جنس ایمان. . .
بعضی وقتها هست که تو آنقدر کلمه کم میآوری که مبهوت میمانی چرا اصلا خواستی چیزی بنویسی. میمانی چه کنی. خوب هم میدانی سکوت دیگر دوای دردت نیست. . . .
پینوشت: من برای هیچکدام از این " چیزها" که نوشتمشان کلمهای ندارم. لااقل کلمه غیر تکراری ندارم.شما چهطور؟
پس از پینوشت: من در گذشته مانایی داشتم که دوستاش میداشتم. شما اگر او را دیدید یا صدایش را شنیدید، بگویید دلتنگ اویم
__________________________________________________________________
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز، برآنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم به خلوت لنگرگاهت درآیم و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم: استواری امن زمین را زیر پای خویش.
مارگوت بیکل
__________________________________________________________________
|
|
|