این هم آخرین نوشته این سال
پوووف! باورم نمیشود که این سال دارد تمام میشود. راستاش را بگویم؟ من از همان اول سال هم آبام با این سال در یک جوب نرفت. دلام نمیآید بگویم سال بدی بود. اما خب! سال خوبی هم نبود. سال کاملی بود. خیلی سختی داشت. اما من از روح جدیدم که همه این سختیها اینگونه صیقلاش زده بدم نمیآید. گیرم که نمیتوانم بگویم خوشام میآید. شاید باید بیشتر بشناسماش.
این سال خیلی خوب به من یاد داد که بعضی چیزها هست که گیر و دار زمانه آنها را به وجود میآورد. کاری نمیشود کرد. فقط باید تلاش کرد که از وجودشان استفاده خوبی کرد. ارزشگذاری برای این چیزها کار مزخرفی است.
دلام میخواهد برای سالی که پیش روست صلح آرزو کنم. نه برای خودم، نه برای مردم کشورم، که برای همه جهان. دلام میخواهد آنها که جاهطلبیشان دارد دنیا را به آتش میکشد، در این سال دستشان از دنیا کوتاه شود. آرزوی مرگ نمیکنم. فقط میخواهم دستشان از دنیایی که ابلهانه فکر میکنند از آن خودشان است کوتاه شود.
دلام میخواهد سلامتی آرزو کنم. برای همه، به خصوص اکبر گنجی. دلام میخواهد پایمردی آرزو کنم. برای همه. به خصوص اکبر گنجی.
در آخر هم: حول حالنا الی احسن الحال.
سالی سبز، پر از سلامتی و آرامش و شادی پیش رویتان باشد. آمین.
پ.ن: دارم میروم سفر.
__________________________________________________________________
__________________________________________________________________
برای من تبریک این روز کمی غریب است. شاید بعدا فرصت شد و گفتم چرا!
اما دلام میخواهد امروز یاد کنم از همه کسانی که پیش از آنکه زن باشند، انسان هستند. کسانی که تمرین انسانیت میکنند.
دلام میخواهد یاد کنم از کسانی که پیش از آنکه روشنفکر باشند، روشنگر هستند. روشنگر راهی که هست، هرچهقدر سخت، هرچهقدر پر پیج و خم.
کسانی که مشق صبوری میکنند و باکی ندارند از تنهایی، حتی نزد عزیزانشان.
امید که روزهای مبارکتری پیش رو باشد.
__________________________________________________________________
کمی هم از زندگی
میگوید خوبی؟ میگویم: روحام بهتر است. جسمام افتضاح. گردنام گرفت. خواست که بهتر شود، میگرن جان آمد! میخندد: از اول هم گفتم به درد نمیخوری، باید تو را پس داد.
طنین خندهاش، صدای زندگی است. میدانستی؟
میگویم: زمانی، روزهایی از زندگیام که در ننوشتن میگذشت را جزء زندگی حساب نمیکردم. حالا نه! من نمینویسم و روزها هستند و جزء زندگی حساب میشوند. میخندد: چون من هستم! چهطور دلت میآید روزهایی که من هستم را از زندگی حذف کنی؟
حضورش خود زندگی است. میدانستی؟
__________________________________________________________________
|