این روزها دارم به این فکر می کنم عملکرد انسان ها در بعضی شرایط تا همیشه روی شانه شان سنگینی می کند.
پیشانی نوشتشان می شود.
هنوز می ترسم نام این عملکرد را اشتباه بگذارم.
می ترسم بگویم اشتباهاتی هستند که آدمی باید تا آخر عمر تاوانشان را بپردازد.

این روزها از خودم گاهی عصبانیم و گاهی خسته.
توان پرداخت بهای عقایدم را ندارم.

نمی دانم خبرهای مربوط به گنجی فکر مرا این چنین مشغول کرده است یا تلخی ناخواسته دوستی که زمانی نه چندان دور همه این دغدغه ها را در آغوشش واگویه می کردم.
دوستی که تلخی اش دوری آورده است.

__________________________________________________________________



__________________________________________________________________


محبتت زخم می زند و این را نمی فهمی.
.
.
.
نمی فهمی.

__________________________________________________________________


دیروز روز گند مزخرفی بود. گوش بگیر بگویم چرا:

صبح زود: با سر و صدای کوچه از خواب می پرم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. بابا را می بینم و ماشین سبز رنگ پلیس. لباس پوشیده نپوشیده می روم دم در. دزد آمده. ضبط ماشین و دوچرخه همسایه را برده. پلیس می گوید گویا تا دم در خانه ها هم آمده.سرم تیر می کشد. بابا می گوید متوجه شان که شده فرار کرده اند.روی زمین می نشینم.
- اگر بلایی سرش می آمد؟ اگر نمی فهمید و وارد خانه هم می شدند؟ اگر . . .
پلیس اظهارات را ثبت می کند. کاغذهایی را که نمی دانم چیست به همسایه مان می دهد. یک جان تان سلامت تحویل مان می دهد و می رود. خاکی که پشت سر ماشین اش بلند شده چشمم را می سوزاند و فکر می کنم چه قدر بد است وقتی سرقت هایی به اصطلاح کم ارزش اتفاق می افتند آدم مطمئن است دستش به هیچ جا بند نیست.

نزدیک ظهر: نزدیک ولی عصر هستم. شیشه ماشین پایین است. نا خودآگاه صدای ضبط را بلند می کنم. با تعجب و خستگی به ترافیک خیره شده ام. مانده ام این همه آدم روز تعطیل اینجا چه کار می کنند که یک موتوری کنارم می ایستد و با فریاد می گوید: کم کن این کوفتی را! خجالت بکش. و می رود. . .
می پیچم داخل یک کوچه. ماشینی که از جلو می آید چراغ می زند که عقب بروم. سرم را از ماشین بیرون می آورم و می گویم: فکر می کنم این خیابان یک طرفه است و شما دارید ورود ممنوع می آیید. هیکلی سیاه پوش از ماشین پیاده می شود.به سمتم می آید. یک دستش را می گذارد روی سقف ماشین ام. سرش را خم می کند. می گوید: امروز من می گویم کجا یک طرفه است.کجا نیست. می خندم: مگر شما قانون اید؟ دستش را می کوبد روی سقف: قانون هم می شویم. فریاد می کشد: می کشی عقب یا پرتت کنم تو جوب؟
خیلی بعدتر ماشین را که پارک می کنم، بابا زنگ می زند و می گوید امروز نماز ظهر را در میدان ولی عصر می خوانند.

عصر: زنگ می زند و می گوید: حال آزاده خوب نیست. زنگ می زنی باهاش حرف بزنی؟
زنگ نمی زنم.به یک زن جوان که همسرش بی هیچ دلیل موجهی دارد طلاقش می دهد چه بگویم؟

شب: این را می بینم.
نمی دانم چه قدر خیره به این صفحه نشستم.نمی دانم درد از کی آمده است و گوشه نشین سرم شده است.
بالاخره اتفاق افتاد نوشی نه؟ بالاخره کابوس شب هایت دامنش را روی لحظه لحظه روزهایت کشید. نه؟
نوشی من جز این که به خاطر این همه دردی که مهمان تو شده است گریه کنم، هیچ کار دیگری از دستم بر نمی آید. اگر بگویم می فهممت دروغ گفته ام. دروغ گفته ام. من مادر نیستم و اگر راستش را بخواهی هرگز هم نمی خواهم که باشم. من دخترک کوچک بی خیالی هستم که چهارسال از عمرش را تلف کرد تا بفهمد نه قانون و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند به تو کمک کند. چهار سال از عمرش را تلف کرد تا بفهمد قانون مثل دیواری بلند جلوی تو ایستاده است و حق ساده زیستن را از تو گرفته است.حق مادر بودن، حق عاشق بودن. حق . . . هی! چیزی به اسم حق هم مگر هست هنوز برایت؟
نوشتنم هم به کارت نمی آید. کاغذ سیاه می کنم فقط برای دل خودم.
می دانی نوشی؟ من امشب بیش از هر زمان دیگری از زن بودنم متنفرم. من امشب بیش از هر زمان دیگری از نفس کشیدن در سرزمینی که قوانین پوسیده اش روح همه ما را مانند خاکش سست و فرسوده کرده است، خسته ام.
اما انگار این نفرت و این خستگی هم حق من نیست.
هیچ چیز حق من نیست. من فقط تکلیف دارم. همین.

ادامه دی شب: درد هنوز هست. سمت چپ سرم. تو سینه ام. درد همه لحظه های مرا گرفته.
از دی شب تا حالا، تمام قوانین خانواده را خوانده ام. یک بار؟ دوبار؟ سه بار؟ صد بار؟ نه جانم. من کتاب را پاره کرده ام تا ورق زدنش هم لحظه ام را بیهوده نگیرد.
همه چیز درست است.بر طبق قانون آیین دادرسی و قانون خانواده هیچ چیز اشتباهی توی این حکم کوفتی نیست.فقط می شود ثبت جرم کرد.تازه این هم به قانون ربطی ندارد. بر طبق قانون هیچ غلطی نمی توان کرد. بر طبق قانون باید مرد. بی صدا هم باید مرد.
لجم می گیرد.یک جای دنیا دارد کنفرانسی برگزار می شود که جایگاه زن ایرانی را در بیست و پنج سال گذشته بررسی می کند. آن وقت این گوشه دنیا، مادری دارد پر پر می زند و هیچ کس صدایش را نمی شنود.
لجم می گیرد. از این همه ناتوانی خودم لجم می گیرد. از این همه بی صدایی مردمان این سرزمین لجم می گیرد.
نمی دانم چه کسی بود که گفت: از صاحب این روزها بخواه.
می خواهم بدانم اگر این روزها صاحب دارد پس این لحظه های بی صاحب شده از کجا می آید؟ چه کسی روزهای همه ما را این قدر تلخ و بیهوده می خواهد؟
این معلق ماندن ما بین همه چیز چرا تمام نمی شود؟ این لحظه های فرساینده انتظار را چه کسی خواسته برای ما؟
این طناب پوسیده چه چیزی را این همه سال نگه داشته است؟ چرا پاره نمی شود و ما به قعر سقوط نمی کنیم؟ حداقل یک طرفه می شویم.
چرا هیچ قانونی، هیچ دادگاهی، هیچ عادلی، از دل من، دل تو، دل نوشی حمایت نمی کند؟

نوشی عزیز:
می دانم این جملات هیچ دردی را دوا که هیچ، کم هم نمی کند.اما از دل بر آمده است. می دانی؟ عجیب از دل بر آمده است.
نوشی: ما هستیم، اگرچه دور، اما نه کور...
باور دارم این همه صدای دل شکستن ها باید روزی به جایی برسد.باید روزی عرشی را بلرزاند. باید تاج و تختی را زیر و رو کند.
من آن روز را مومنم.
چاره دیگری هم هست؟

__________________________________________________________________


به نظرم چشم غم را باید ببندم.
چشم دل شوره و درد را هم.
چشم شادی باید گشوده شود.
این گونه است که می شود بوی بهبود از اوضاع جهان شنید.
.
.
.
بوی بهبود...

__________________________________________________________________


نه بد هستم و نه خوب. امتحانات و پسوند و پیشوندهای باقی مانده اش هم تمام شد. فعلا تا آخر هفته وقت دارم کمی خستگی در کنم.
حال و هوای نوشتن هم ندارم.
بی خود نپرس چرا! اگر می دانستم که نمی گذاشتم کار به این جا بکشد که بیایم بگویم!

توی این روزها خیلی دلم می خواهد دو کتاب را دوباره بخوانم:
شیدایی لول و اشتاین نوشته مارگریت دوراس
ویران می آیی نوشته حسین سناپور

به حس پشت این نوشته ها احتیاج دارم.

__________________________________________________________________