تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
چهارده یا پانزده سالم بود که نوار یادگار دوست را از بین نوارهای بابا کش رفتم تا گوش دهم. نوار را محمد چاووشی در سالهای دور، که یا جنگ بود یا آرمان یا ایدئولوژی، هدیه کرده بود به بابا و چند جمله قشنگ هم روی جلدش نوشته بود که درست خاطرم نیست. گمانم یک جملهاش این بود: "به برادر عزیزم، به خاطر همه لحظههای مشترک"
محمد چاووشی یک سال و دوماه است که در عزای از دست دادن فرزندانش دلدل میزند. بابا هم که موهای صورت و کنار شقیقههایش خاکستری شده هربار که میبیندش خسته و خموده و نزار میشود. هرچند چیزی نمیگوید.
گمانم در زندگی هرکسی لحظاتی بوده که با یادگار دوست روزگار گذرانده باشد. این لحظات برای من چهار، پنج سال پیش بود، هرچند که از پانزده سالگی شبانه روز این نوار را گوش میدادم.
دانشگاه که قبول شدم. برای خودم نوار را خریدم و نوار بابا را پس دادم. شاید چون برای بابا یادگاری بود. شاید چون تو گفتی پساش بدهم. شاید هم چون فکر کردم هرچه منتظر بمانم کسی پیدا نمیشود این نوار را به من هدیه دهد.
همان سالهای اول دانشگاه دوستی پیدا شد که شبهایی را که با یادگار دوست به صبح رسانده بود، درست مثل شبهای من بود.یادم هست تمام روزهایی که باهم میرفتیم پارک لاله یا صحبت این نوار بود یا صحبت لحظاتی که با این نوار گذشته. یک بارهم روی یک صندلی نشستیم و باهم از اول تا آخرش را گوش دادیم.
یادم نیست نوارم که پاره شد دوستی ما هم به سرانجام رسید یا چون ظرف رابطه پر شده بود نوارم پاره شد. من دیگر نه نواری را جایگزینش کردم نه حاضر شدم دوباره یادگار دوست بشنوم. شاید چون براین باور بودم بعضی لحظات باید برای آدمی ناب باشد و ناب بماند. شاید چون فکر کردم روزگار یادگار دوست شنیدن من هم تمام شد.
امروز بیهوا سراغ ضبط خانه رفتم. بیحواس روشناش کردم. صدایی آشنا گفت: ای دوست قبولام کن و جانام بستان مستام کن و از هردو جهانام بستان باهرچه دلام قرار گیرد بی تو آتش به من اندر زن و آنام بستان.
روی زمین نشستم و گریستم. بیاختیار یاد لحظاتی افتادم که این نوا مرهم تنهایی تو بود. در سالهایی که فقط من بودم و تو. سالهایی که من آنقدر بچه بودم تا خیلی چیزها را نفهمم.
من روی صندلی عقب آن پژوی قدیمی مینشستم، تو ماشین را روشن میکردی، نوار را توی ضبط ماشین میگذاشتی و راه میافتادی. به بلوار ملکآباد که میرسیدیم، ناظری که میخواند: "بازآی که تا به خود نیازم بینی" اشکهای تو میآمد. من دستهای کوچکام را روی شانه لرزان تو میگذاشتم. تو توی آینه نگاهام میکردی. لبخندی میزدی و با دست صورتات را میپوشاندی. من چیزی نمیگفتم. اما قلبام تند میزد. ناتوان و مضطرب از اینکه کاری نمیتوانم بکنم، مینشستم و به صندلی تکیه میدادم و شروع میکردم به شمردن درختهای بلوار ملکآباد و ناظری که میخواند: "چون دوست دل شکسته میدارد دوست." نفس راحتی میکشیدم و بلند میشدم تا توی آینه نگاهت کنم که صورتت را با آستینات پاک میکنی. سرم را روی شانهات میگذاشتم تا بهم بگویی: هروقت بزرگ شدی و این نوار را گوش دادی یاد من باش.
گمانام چهار یا پنج ساله بودم و تو چهار،پنج سال از حالای من بزرگتر بودی.
روزها و سالها گذشت و تو یادگار دوست را کنار گذاشتی. از مشهد که آمدیم هرگز از بلوار ملک آباد رد نشدی. درختهای بلوار را که قطع کردند، تو برای آخرین بار گوش به آن نوا دادی و چند روز بعد نوار گم شد.
توی همین سالهای نزدیک کسی پیدا شد که سیدی یادگار دوست را به تو هدیه داد. جای خالی نوار من هنوز پر نشده... . . . لحظهها و روزها و ماهها و سالها گذشته و روزگار تغییر کرده. من بزرگ شدهام. نه به اندازه بزرگ شدن تو در آن سالها. اما من هم مثل تو یک شبه بزرگ شدم. گاهی هم عجیب تنها میشوم. درست به اندازه تنهایی تو در آن سالها چشمهایم هرروز بیشتر به تو شبیه میشود. حالت گریستنام هم، حتی وقتی پشت فرمان هستم و میخواهم با دست صورتام رابپوشانم. دیروز فهمیدم. خنده دار است. میخواستم کس دیگری شوم. کسی متفاوت از تو. متفاوت از خودم حتی! نمیدانستم شبی، بیخبر از تو، بیخبر از خودم، دستی مقدر کرد من تمام ناتمام تو شوم. دستی تکهای از دل شکسته تو را در وجودم نهاد و خواست که به جای امنی ببرمش. کسی خواست، روزی این نوا را دوباره بشنوم و بفهمم آدمی در لحظاتی که نباید، چهقدر میتواند تنها باشد. تنها باشد و چیزهایی را تجربه کند که آتشاش تا سالها بماند. گمانام امروز فهمیدم چرا زن آن سالها توی همان آینه کوچک ماند و نیامد. . . .
__________________________________________________________________
|