 |
|
|
|
کرایه ماشینهای انقلاب پنجاه تومان اضافه شده. دلام میخواست جلو بنشینم. اما عجله دارم و وقت نیست برای ماشین بعدی صبر کنم. صندلی سمند بزرگ است. اما باز هم خودم را جمع و جور میکنم و مثل همیشه سرم را به طرف پنجره میچرخانم.هر از گاهی به آقای بغلدستی زیرچشمی نگاهی میاندازم. خیالام که راحت میشود مرض ندارد، دو شاخه گل را روی پایم جابهجا میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و از پنجره به آسمان نگاه میکنم. . . . کارت تقلبیام را توی کیف جابهجا میکنم. دستم را توی جیب کیفام میبرم. گلها را سرپایین میگیرم. از کنار نگهبان که رد میشوم کارت را نصفه نیمه از جیب کیف درمیآورم و نشاناش میدهم. سرش را تکان میدهد یعنی که بروم. ساقه گلها بلد است و برای اینکه به زمین نگیرد باید دستم را خم کنم. هرکس از کنارم رد میشود نگاهی به گلها میاندازد. دیر شده. تندتر راه میروم. گرم است. با دست مقنعهام را کمی عقب میکشم. از کنار دانشکده که رد میشوم سرم را میاندازم پایین. بلافاصله، انگار کسی صدایم زده باشد، سرم را برمیگردانم. دستی در هوا به نشانه آشنایی تکان میخورد. گلها را در هوا تکان میدهم و میدوم. دیر شده. گرم است. . . . به حیاط دانشکده هنر که میرسم نفسام بند میآید. میایستم. از توی کیف بطری آب را درمیآورم. گلها را روی صندلی میگذارم و صورتام را آب میزنم. روی سبزههای وسط حیاط مینشینم و فکر میکنم چه چیزی همه این سالها نگذاشت من روی این سبزهها بنشینم؟ متفاوت بودن آدمهای اینجا یا باور اینکه آدمهای اینجا متفاوت هستند؟ نفسام برمیگردد. بلند میشوم و از دختری که مانتو و روسری خیلی قشنگی پوشیده سراغ تالار را میگیرم. . . . توی تاریکی سالن میبینم که یکی از گلها دارد پژمرده میشود. هوا گرم است و خفه. دستام را میبرم زیر گلویم و کمی فشار میدهم. صندلیهای روی صحنه جابهجا میشوند و بازیگری با ضربهای روی زمین میافتد. نور میآید. میبینمش که روی زمین افتاده و نفس نفس میزند. پس نمرده! هوا کم است. دارم خفه میشوم. . . . گل را میدهم بهش. کنار پنجره میایستم و فکر میکنم اگر همین الان خودم را پرت کنم چه میشود؟ احتمالا میافتم وسط این عده که دارند باهم حرف میزنند. چرا هیچکدام گوش نمیدهد پس؟ دخترک چه لاک خوشرنگی زده. چه خوب کمی باد بلند شد. کسی از پایین بلند صدایم میکند: حواست کجاست؟ خوبی؟ لبخند میزنم. چرا این قیافه آشنا را نمیشناسم؟ . . . از روی خطکشی رد میشوم. فکر میکنم چهارسال، هفتهای چهاربار، از روی این خطکشی رد شدهام. یعنی سرجمع چندبار؟ آنطرف خیابان از دکه، یک روزنامه، یک بسته آدامس و یک بسته سیگار میگیرم. به ساعت نگاه میکنم. وقت دارم هنوز. آرامتر راه میروم. . . . روزنامه را میگیرد که بخواند. بسته سیگار میافتد زمین. برش که میدارم میپرسد سیگار میکشی. به بسته سیگار نگاه میکنم: نه! میاندازمش توی سطل. مینشینم روی صندلی. معلم میآید و در را میبندد. کتاب را باز میکنم.
__________________________________________________________________
|
|
|