 |
|
|
|
خودم را مخصوصا تبعید کردم اینجا. به تنهایی دلام میخواهد دوباره اینجا همان گوشه خلوتام شود. هی راه بروم، هی راه بروم، تا پاهایم درد بگیرد. آنوقت روی یکی از مبلها بنشینم. سردم شود و در خودم مچاله شوم. دلام میخواهد دوباره بترسم. به سکوت و خالی دور و برم فکر کنم و بترسم. به ساعت نگاه کنم و بترسم. کتابها را تند تند ورق بزنم و هیچ نفهمم. دلشوره بگیرم و دستانام یخ کند. آنوقت همه چیز را رها کنم، چراغ را خاموش کنم و به موسیقی گوش دهم. شاید فهمیدم هدا کجاست. شاید فهمیدم من همه این ماهها چه کسی را کجای لحظههای شلوغ روزمره گم کردهام. شاید فهمیدم چرا زندگیام را اینهمه شلوغ خواستم؟ شاید فهمیدم شبها که جنازهام را به اتاقام میرساندم تا کپه مرگاش را بگذارد، میخواستم چهرا فراموش کنم؟
میدانی؟ دو روز است فهمیدهام من دیگر کلمه ندارم. من دیگر برای زندگی کردن کلمه ندارم. . . .
خودم را مخصوصا تبعید کردم اینجا. تا از سرما و ترس بلرزم و خودم را به شوفاژ بچسبانم و ناباورانه فکر کنم کلماتام کجاست؟ هدا کجاست؟
__________________________________________________________________
|
|
|