مانا خودش خوب مي‌داند اين كار چه‌قدر سخت است براي ما اسفندي‌هاي تودار ماليخوليايي!!
گمان‌ام سه روز پيش بود كه مانا به من خبر بازي شب يلدا را داد. امروز كه دري به تخته‌اي خورد و من اينجا پيدايم شد گفتم روي رفيق شفيق اسفندي‌مان را زمين نيندازم و چند تا اعتراف كوچك بكنم كه هم دل مانا خوش شود و هم من خيال‌ام راحت باشد كه راز مگو را نگفتم.

اول: من چپ‌دستم! از همان اول هم چپ‌دستي من نه تنها مايه ننگ نبود؛ كه مايه فخر و مباهات خانواده هم بود.

دوم: در حال گذراندن دوره كارآموزي وكالت هستم. اين يعني اين‌كه يك نيم‌چه وكيل مي‌باشم. خلاصه اگر خداي نخواسته؛ هفت قرآن به ميان با كسي دعوا كرديد؛ يا كسي را زديد يا كسي شما را زد بگوييد در خدمت باشم!

سوم: عاشق سنگ بودم و هستم. سنگ كه مي‌گويم نه سنگ‌ريزه كف رودخانه يا كنار دريا! گوهر و سنگ‌هاي قيمتي و نيمه قيمتي و جواهر! به خاطر همين به تازگي دوره شناخت سنگ‌هاي رنگي را تمام كردم. از جواهر و نيمه جواهر و سنگ قيمتي و نيمه قيمتي چيزي خواستيد در خدمت‌ام!

چهارم:عاشق يادگيري زبان هستم. اما متاسفانه هنوز نتوانستم بيشتر از سه زبان ياد بگيرم. وقت نداشته‌ام اگر بگذارد حتما سرغ اسپانيايي خواهم رفت.

پنجم: پشت پنجره اتاق‌ام را از همه جا بيشتر دوست دارم.مدت‌ها هنگام غروب پشت پنجره اتاق‌ام مي‌نشستم. به كوچه بن بست نگاه مي‌كردم و با خودم حرف مي‌زدم. حالا روزهاي روز است هنگام غروب پشت پنجره مي‌ايستم اما پرده را كنار نمي‌زنم. صداي ترمز ماشيني قلب‌ام را به تپش مي‌اندازد. تا ده مي‌شمارم. صداي زنگ كه مي‌آيد در را باز مي‌كنم و تا پنج مي‌شمارم و آن‌وقت خودم را مي‌اندازم توي بغل‌اش و روزم كامل مي‌شود.

پ.ن: شب يلدا خوش گذشت؟

__________________________________________________________________