 |
|
|
|
بی تو به سر نمیشود
نه خیال کنی نوشتنام گرفته! نه خیال کنی دلتنگ شدهام! نه خیال کنی حرفی هست برای گفتن!
نه! اگر این دو روز این مصراع ورد زبانام نمیشد ودلام قرار داشت، هیچ اینجا پیدایم نمیشد. فقط آمدم همین را بگویم:
بی تو به سر نمیشود
من نمینویسم. ننوشتنام نه از تنبلی است نه به خاطر کار زیاد. من آگاهانه نمینویسم.
نمینویسم تا دلام آرام باشد. نمینویسم تا روزگارم به راه باشد. نمینویسم تا فراموش کنم. خودم را، دلام را، رویاهایم را.
نمینویسم تا یادم باشد من روی همین زمین گرد زندگی میکنم. بی هیچ حرف اضافه.
فقط یک چیز کوچک هست هنوز. همین چند کلمه ناقابل.
بی تو به سر نمیشود.
چه حوصلهای داشته این آدم. چندصد سال پیش چه کلماتی را پشت هم ردیف کرده. که چه؟ که چندصد سال بعد دخترکی دیوانه این غزل شود؟که وقتی راه میرود به عظمت این چند کلمه فکر کند، وقتی ظرف میشوید آنقدر با خودش تکرار کند تا ظرفها بشکند و شبها با خواندن این غزل آنقدر دور خودش بچرخد تا سرگیجه بگیرد؟
ننوشتنام آگاهانه است. غزل خوانیام نه.
پ.ن: برای پیغام نیمهشب دیشب ممنون دخترجان. حسابی خندیدم و سرخوش شدم. گیرم که دیگر روزهای پاییز و تابستان برایم فرقی نکند.
__________________________________________________________________
|
|
|